هزاره پیوند

داستان های هزارگی

داستان غم انگیز دوتا عاشق ناکام در یکی از شهرستانها هزاه جات
ازگرمای آفتاب عرق لزج روی پیشانی آفتاب سوخته اش نقش بسته بود وعصبانیتش رابشتر میکرد. راههای ریزش عرق از دو طرف بنا گوشش چهره اش رانا مقبول ساخته بود. انگشت های چتل خودرابین موهای بلندوتید پاش خودش فرو برد و بطرف بالا متمایل کرد. آخرین قدم هارابا بی میلی برداشت وکنار چشمه نشست. کرندو ریسمان رااز دوش خودش باز کرده به کنار انداخت. چندکف آب سردبه صورت گردش پاشید وبعد پس رفته به سنگی تکیه داد. دست های چاک چاک شده اش رابه گرد زانو هایش حلقه داد. خستگی کار وبشتراز آن اندوه درونی، چین روی پیشانی گشاده اش انداخته بود ونیروی جوانی اش را ضعیف ساخته بود.یک لحظه ناخودآگاه چشما نی بادامی اش متوجه آن پائین شد که غلا م سخی باکلاه نخی سفید ولباس خاکی، مثل شریک های دیگر معتبرانه ومغرور کنار خانه گلی خود، بیل بدست روی زمین زراعی اش مشغول بود.

ادامه مطلب
+ نوشته شده در  ۱۳۸۷/۰۹/۲۷ساعت 1:6  توسط محمدسعیدی(هزاره)  | 

الختو در هزاره جات. داستان های واقعی

(روایتهای مردمی) در منا طق هزاره جات به علت دور بودن فاصله خانه ها وخرابه های زیاد و کوهستانی بودن منطقه، بلا و یا جن و آلخاتو زیاد گذر می کند.

در افسانه های این مردم از آلخاتو زیاد گفته شده. در این جا چند تا از داستان های که توسط مردم روایت شده را برای شما بازگو خواهیم کرد.

داستان نوعروس ۱۸ ساله

قریه که ما در آن زندگی می کنیم از دیگر قریه ها خیلی فاصله دارد و در بین دو کوه که در دوطرف قریه هست موقعیت دارد. نفوس قریه ما حدود ۱۵۰ نفر بیشتر نیست.

در این قریه عروسی را تازه از یک قریه دیگر آورده بودن.

شرح ماجرا:« شش ما بیشتر نبود که پدرم مرا به این قریه به شوهر داده بود. خانه شوهر من پیش یک کوه سیاه بود که اگر کسی برای اولین بار این کوه را می دید فکر می کرد کوه پاین می ریزد. در دامنه کوه قبرستان بود که نزدیکترین خانه به قبرستان خانه ما بود.

در کنار قبرستان چشمه آبی بود که فقط در فصل بهار آب داشت.

... آن شب مهمان داشتیم من رفته بودم جای و دیر به خانه برگشتم خسور مادرم خیلی ناراحت شده بود. من که آمدم خانه، با ناراحتی گفت، تو کسکوی خور شیری مرده کجا رفته بودی خانه مهمان آمده، نه آب داریم، نه نان... من با عجله دیگ بار کردم تا دیگه کار های خانه را انجام دادم شب ناوقت شد. در خانه آب نداشتیم. کوزه را گرفتم که بروم آب بیاورم، اول با خودم گفتم بروم چشمه قلا(آبادی) ولی چشمه از خانه ما خیلی دور بود. به همین خاطر تصمیم گرفتم که از چشمه قبرستان آب بیاورم که به خانه ما خیلی نزدیک بود.

کوزه را به دوش گرفتم، همین که طرف چشمه قبرستان که تا خانه ما ده دقه بیشتر نبود حرکت کردم کمی تر سیدم ولی به خود نگرفتم و رفتم. هوا خیلی تاریک شده بود. هرچه که از خانه دور تر می شدم بیشتر می ترسیدم. وقتی راه می رفتم به نظرم صدای پا هایم یک رقمی دیگه شده بود. فکر می کردم دونفر راه می رود. به روی خودم نیاوردم و به راه رفتن ادامه دادم تا به چشمه قبرستان رسیدم.

دیگه خیلی ترسیده بودوم تمام حواسم جمع بود که حالا نکند صدای از مرده ها بشنوم. کوزه را گذاشتم زیر آب، آب خیلی کم بود باید صبر می کردم تا پرشود. رنگ آب بنظرم سرخ می آمد. بجوز صدای آب که داخل کوزه می ریخت، دیگر هیچ صدایی شنیده نمی شد.

من تمام حواسم به قبرستان بود خیلی ترسیده بودم که یک دفعه متوجه شدم صدای آب که داخل کوزه میریزد تغیر کرد؛ مثل آب صدا نمی داد یک صدای باریک از میان آب می آمد. شبیه صدای یک زن بود. باخودم گفتم شب است خب، در شب صدا تغییر می کند دیگر... کوزه تقریبا" پر شده بود. کوزه را از زیر آب برداشتم که بگذارم روی دوشم که یکدفعه یکی کشید مرا به طرف عقب، زود پشت سرم را نگاه کردم دیدم کسی نیست. دیگه خیلی وحشت کرده بودم زود حرکت کردم همین که دوقدم رفتم انگار یکی صدا زد:« آبت مردار است دوباره پرکو» با ترس و لرز آهسته پشت سرم را نگاه کردم بازهم کسی نبود. دوباره صورتم را برگرداندم تا بروم که یکدفعه دیدم چند قدم آن طرف تر یک چیزی سفیدی سر راه است. فکر کردم سنگ باشه ولی از طرف خانه که آمدم چیزی نبود. خیلی تر سیده بودم نه طرف قبرستان رفته می توانستم، نه طرف خانه. با خودم گفت می روم از آن طرف قبریستان، از راه دیگه. بر گشتم طرف قبرستان، یک دفعه متوجه شدم که یک قبر باز شده، خاک هایش در کنارش است و دیگه هیچ چیز نیست.

جرات نکردم بروم از آن راه، از مردم شنیده بودم که قرآن داشته باشی آلخاتو با کسی کار ندارد؛ ولی من در جیبم قرآن نداشتم سوره حمد را خواندم و با ترس و وحشت خیلی شدی (طوری که پاهایم به زور حرکت می کردن) رفتم طرف خانه. پاهایم اصلا"حرکت نداشت.

وقتی نزدیک شدم، آن سفیدی از سر راهم کمی رفت آن طرف تر، کمی از چهره اش را دیدم، یک زن ترسناک بود. چشمان پاره، دهن گوشاد داشت. از کنارش رد شدم، به سرعت می دویدم که از پشت سرم صدای آمد که می گفت: شانست که سوره حمد را خواندی برو! برو! نمی توانم به تو آسیب برسانم

نزدیک خانه که رسیدم صدای خسور مادرم می آمد: « او کسکوی خور شیری مرده رافته آو بیاره یا او جورکنه او پدر نالت!»

به سختی خودم را رساندم خانه. ماجرا را برای خسور مادرم تعریف کردم، گفت تو کسکوی خور این قدر دروغ از کجا یاد گرفتی، اصلا باور نکرد.... پایان

. داستان مردی که نیمه شب رفته بود آب را ببندد

داستان مردی که نیمه شب رفته بود آب را ببندد در قریه ما همیشه آب برای کشاورزی نوبت است مردی که همه از شجاعت او حرف می زدن ومردم همیشه می گفت علی خان خیلی دلاور است و از هچی ترس نمی خورد راستی هم او خیلی دلاور بود شبها از یک قریه می رفت در قریه دیگر. قریه ما از دیگر قریه ها فاصله اش خیلی زیاد است که نزدیک ترین قریه به قریه ما حدود ۴ ساعت پیاده روی است در قریه خانه های فر سوده خالی برهنه و خرابه خیلی زیاد است توریکه از پدرم شنیدم میگفت در سال های قدیم وقتی(عبدالرحمن خان) سر مردم هزاره حمله کرد ومردم را آقو ناق کشت هیچ کس نماند همه فرار کردن رفتن و خانه هیشان را خالی گزاشتن که حالا همه شان بیرانه شده داستان های زیادی را هم مردم قریه می گویند که در داخیل این بیرانه ها یک (الختو) با چند جن زندگی می کند شب ها که کمی دیر وقت شوه اگر از کنار این ویرانه ها رد شی بنظر آدم صدا های عجیب غریب از ویرانه ها میه . علی خان که دو هفته نتوانیسته بود زمینش را آب بدهد بسیار بسیار ناراحت و عصبی بود امروز که نوبت آب به نادر است صبا هم نوبت به علی خانه علی خان است امشب باید بره آب ببنده تا فردا بتانه زمین خوره آب بید ه علی خان به عمویش گفته بود امشب آب را ببنده که او کار دارد باید تا قریه( سرخاب) بره و از دوکان عوض تیل برای چراغ بیاره ساعت نه شب وقتی علی خان به خانه رسید از دختر خود پورسان کد که عمویت آب را بند کرده یانه که فردا نوبت ماست دخترش رفت از عمویش پورسان کد عمویش گفت نه من نرفتم وقتی خانه آمد علی خان خیلی ناراحت شد چای هم نخورد واز جای خو بلند شود زنش ارچه گفت بیشی آلی دیر شده علی خان از گفت نشد بیل خوره گرفت طرف آب بند حرکت کرد آب بند تقریبا" نیم ساعت از قریه فاصله داشت زن الی خان رفت خانه برار خو گفت سخی امرای الی خان بورو که تنا رفته -- برو اووو آغی علی خان که ما مینخشوم اوره ایچ دیو ام نمیزنه ما آلی نمی تنوم آلی نصف شوه) زن علی خان خودش خواست برود دنبال الی خان دوید ولی اوره گیر نکد می خواست تنای بوره رفت وقتی نزدیک بیرانه رسید ترسید نتانیست بوره پس آمد خانه به چورط نشست خدا کنه علی خان زود بیاد علی خان شب زیاد صفر کرده بود اما این آب بند که علی خان رفته فرق داره چون دونفر از مردم امی قریه دا خیل کا نال این آب بند افتاده ودیگه هم پیدا نشده دوسه نفر دیگه هم ازونجا صدا های عجیب غریب شنیدن مردم میگه وقتی عسکرای(عبدالرحمن)طفلای بیگناه ره می کشت داخیل کانال این آب بند انداخته بعضی وقتا حتی روز ها هم صدای گریه طفل یا خنده طفل ازین آب بند شنیده میشه . الی خان تند تند به طرف آب بند میرفت که زود تر برسه تا برای فردا آب زیادتری داشته باشه.ماجرا اول نترسیده بودم ولی یک دفعه نمی دانم چرا یادم آمد که باچه زوار بابه قد باچه نوروز داخیل آب بند افتاده کمی واهیمه کردم هرچی به آب بند نزدیکتر می شدم بیشتر میتر سیدم هر طرف سی میکردم تاریک بود بجوز صدای پای خودم دیگر هیچ صدای شنیده نمی شد یک دفه گفتم بر گردم باز گفتم دوهفته که زمینایم آب نخورده ام دفه اگه آب ندم هر چی زحمت کشیدم حدر موره هرچی به آب بند نزدیک تر می شدم بیشتر می تر سیدم آب بند داخیل یک قول بود داشتم میرفتم که یک دفه انگار یکی صدازد که علی خان نرو پس بورو با خودم گفتم خیالاتی شدم به راه خودم ادامه دادم میرفتم که دوباره صدای شنیدم که گفت علی خان توره خدا نرو شبیه صدای زنم بود اولش فکر کردم زنم دنبالم آمده بسرعت سورتم را بر گرداندم دیدم هیچ کس نیست خیلی تر سیدم صدازدم زینب--زینب هیچ جواب نشنیدم آمدم کمی این طرف تر هر چی نگاه کردم چیزی را ندیدم دوباره حرکت کردم پا هایم شل شده بود از ترس هر چی به آب بند نزدیکتر میشد م بیشتر میتر سیدم یک دفه رسیدم ده پای قول دور خوردوم طرف آب بند آب بند مالوم شد خوب سی کدوم کسی نبود یک سیای سر آب بند مالوم میشود خوب سی کدوم دیدوم تکان خورد اول تر سیدم خوب سی کدوم دیدم رقم عمویم هست کمی خوشحال شدم گفتم شاید از من پیشتر آمده چون من به او گفته بودم آب را ببندد بلند صدا زدم آموی تو کجا امده من می آمدم آب را می بستم دیدم هیچ حرفی نزد ترسیدم خلی ترسیدم دوباره میخواستم صدا بزنم هر کاری کردم صدایم در نیامد دهن بسته شدم ایستاده بودم گفتم اگر فرار کونم دنبالم میاد صوره یاسین قران دایم ده جیبم بود قرآن را ماخ کردم رفتم طرف آب بند به نزدیکش رسیدم کمی رفت اوطرف تر یک کمی از رویش معلوم شد چشمای شب بین داشت مسل چیم پیشک دور دهنش خون بود انگار تازه چیزی را خورده بود اسلا" نفهمیدم چی رقمی آب را بستم فرار کردم کمی دور تر که رسیدم ازپشت سرم هفت رقم صدا میامد می گفت من زنت هستم کوجا موری استاد شو دیگه نتا نیستم پشت سرم را سی کنم کمی که نزدیک قریه رسیدم صدای سگ را شنیدم کمی خوشحال شدم نزدیک قریه که رسیدم تمام چراغ ها خاموش بود هیچ صدای نمی آمد حتی صدای سگ هم دیگر نمی آمد دوباره ترسیدم که نکونه وقتی از بیرنه رد موشوم سر رایم را گرفته باشد به سرعت از کنار بیرانه ها رد شدم نزدیک خانه که رسیدم یک سیاهی دیدم در خانه گفتم کیه یک دفه استاد شد زنم بود گریه را شروع کرد گفت چرا رفتی نیم شو گفتم بوری خانه رفتم خانه ماجرا ره به زنم نگفتم فردا صبح که شد نتا نیستم سر کار برم خیلی حالم خراب بود به زنم گفتم ملا بیاره تا تاویز بده بعد از اون ما جرا الی خان گرفتاری پیدا کرد ودیگه خوب نشد زد بسرش و دیوانه شد.

+ نوشته شده در  ۱۳۸۷/۰۹/۱۳ساعت 23:40  توسط محمدسعیدی(هزاره)  |