هزاره پیوند

گوانتانامو های ایران !

  خاطره یک شب فاجعه از "اسد بودا"

 يادگاري نويسي‌هاي مهاجرين‏افغاني بر ديوار اردوگاه عسكرآباد ورامين

                              آيا زمين خدا پهناور نبود كه در آن « مهاجرت» كنيد!

قرآن كريم، سوره نساء، آيه 97

 

 برتولت برشت شاعر و نمايش‌نامه نويس انقلابيِ ماركيسست در يكي از شعرهايش مي‌گويد:« به ياد آر تاريكي و سرماي سخت را، در اين دره كه آه و فغان و ناله و غوغا است». منظور برشت از «تاريكي و سرماي سخت» چيست؟ آن درة كه در آن «آه و فغان و ناله و غوغا» بيداد مي‌كند كجا است؟ تاويل و تفسير شعر برشت و در يافت نيت او از يك‌سو به خاطر خصلتِ پيچيدة ذاتي شعر و از سوي ديگر به دليل فاصلة زماني ما از برشت و زمانة او، مخصوصا براساس پيش‌فرض‌هاي تاويل در عصر اخير كه از مرگ مؤلف سخن مي‌گويد، اگر نگوييم ناممكن، دشوار به نظر مي‏رسد، اما شايد بتوان «تاريكي و سرماي سختِ» را كه برشت از آن سخن مي‏گويد به هر آن‌چه كه ديوارهاي اخلاق‌انساني فرو مي‌ريزد تعميم داد و هر آن‏جايي نظير «آشويتس»، «زندان ابوغريب»، «گوانتاناما»، «اردوگاه سفيدسنگ»، «اردوگاه تل سياه» و «اردوگاه عسكرآباد ورامين» را كه در آن‌«فاجعة اخلاقي و انساني» اتفاق مي‌افتد، «دره آه و فغان و ناله و غوغا» دانست كه برشت به زبان شعر بيان كرده و ما را از آن مي‌ترساند.

بي‌گمان اگر به جاي «من» امشب برشت در «اردوگاه عسكر آباد ورامين» مي‌بود، بهتر وضعيتِ اين‌جا را روايت مي‌كرد، رساتر مي‌سرود و جان‌گداز تر فرياد بر مي‌كشيد، همين طور آوارگان سرگردان چون والتربنيامين، هربرت‌ماكوزه، تئودورآدورنو و ماكس‌اوركهايمر كه اردوگاه‌هاي عصرجديد را جلوه‏اي انضمامي فاشيسم، «صنعتِ‏فرهنگ»، «زبان‏اصالت» و مفاهيم كلي و جعلي چون «دولت‌ـ‌ملت»، «تجدد»، «دين‏ناب‏»، «عقل‏خود‏ـ‏آيين»، «آسيايي»، «اروپايي»، «ايراني»، «افغانستاني» وِ زنجيره‌اي از پديدارهاي هم‌بسته‌اي مي‌دانند كه ازكارخانه‌هاي توليدي كالاي استانداردشده، رسانه‏هاي تبليغاتي، آموزش‌گاه‌ها و آكادمي‌ها و دانشگاه‌هاي كه معرفتِ فاشيستي توليد مي‏كنند و كله‏اي مشتريان بازار معرفت را از دانش دسته‌بندي شده به مثابة محموله‏هاي معرفتي ايدئولوژيك پر مي‏كنند تا زندان‌هاي «تنببه و مراقبت ديوانگان»، بازداشت‌گاه‌ها  و اردوگاه‌هاي پناهندگي كه «مهاجران تحقيرشده» ـ‌ مهاجران كه رسانه‌هاي تبليغاتي آن‌ها را مجرم به تصوير مي‌كشند ـ ، دزد، بيگانه و اشرار، به جامعه بشري تحويل مي‌دهند، و... را در بر مي‌گيرد، مي‌توانستند «درخششِ‌فاجعه» را بهتر و شفاف‌تر بيان كنند.

مسئله اصلي اما آن است كه ناكامي در روايت فاجعه فقط به ناتواني شخصي من مربوط نمي‌گردد، به ذات فاجعه بر مي‌گردد، حتي اگر آن‌ها مي‌بودند باز هم نمي‌توانستند اين «فاجعه» را آن‌گونه كه واقعا هست روايت كنند، زيرا زبان و مفاهيم‌زباني ابزار‌ نارسايي است كه قدرت روايتِ فاجعة اخلاقي را ندارد؛ از آن‏جا كه گفتگوي زباني مبتني بر برخي توافق‌هاي اخلاقي است، وقتي «فاجعة‌اخلاقي» رخ مي‌دهد و ديوار اخلاق فرو مي‌ريزد، وقتي سلطه‏انديشي جاي  تفكراخلاقي و انساني را مي‏گيرد و زور و چماق به تنها منطق ممكن رابطة انسان با انسان بدل مي‌گردد و هنگامي كه انسانيت از درون مي‏پوسد، زبان نيز معنايش را از دست مي‌دهد و كلمات و نشانه‌هاي دلالت‌گر كه نقش انتقال معنا را ايفا مي‌كنند به دال‌هاي تهي مبدل مي‌شوند كه قادر نيستند از رخسارِ تيره‌گون فاجعه پرده برگيرند؛ به ييان ديگر هنگام وقوع فاجعة اخلاقي، زبان و نشانگان معنايي نيز تيره و تار مي‌گردد و جز «فحش» و «دشنام» و يا «ترحم نفرت‌انگيز» كه توهين مضاعف به قربانيان فاجعه است، چيز ديگري به ما نمي‌گويد.

شايد افراد بسياري در گوشه و كنار اين عالم در بارة وضعيتِ‏ تراژيك و اندوهبار كه در اردوگاه‏هاي پناهندگان افغانستاني مي‏گذرند اظهار نظر كنند، بنويسند، و رسانه‌هاي جمعي گزارش‌هاي خبري و تصوير پخش كنند و حتي آه و ناله سر دهند، اما واقعيت آن است كه آن‌چه رسانه‌ها در اين باره گزارش مي‌دهند نوعي تبليغات بسيار سطحي است و بر فرض اگر عكاسان و خبر نگاران و فيلم‌سازان و هنرمندان در اين باره كارهاي هنري انجام دهند، شاعران، شعر بسرايند، داستان‌نويسان و نويسندگان بنويسند و قصه‌گويان، قصه بگويند، از حد يك دغدغة «زيبايي‌شناختي» فراتر نمي‌رود. آن‌ها نه تنها ماهيت فاجعه را افشا نمي‏كنند و از رخسارِ تيره‌گون پرده بر نمي‌دارند، بلكه با تبليغاتي‌كردن و زيبايي‌شناختن كردن فاجعه آن‌را مخفي‌تر و وارونه‌تر جلوه مي‏دهند. در واقع تنها مهاجرين افغانستاني كه با خون و جان دهشت اردوگاه‏ها را تجربه مي‏كنند و تنها كساني كه باران تازيانه‏ها بر آن‏ها مي‏بارند و آهنگ جان‌خراش شلاق و باتم اندام‌هاي آنان را تكه‌تكه كرده و به رقص مي‌آورند و دشنام‏ها و توهين‏ها ديوار هستي آن‏ها را در هم مي‏ريزند، مي‌دانند كه در اين‌جا چه مي‌گذرد، تنها من  كه به حكم سرنوشت براي چندمين‌بار به‌رغم داشتن مدرك اقامتيِ‌معتبر از اين اردوگاه‌ها گذر مي‌كنم و قرباني اين فاجعة عظيم اخلاقي شده‌ام، مي‌دانم كه چگونه تصوير انساني ام در زير چكمه سربازان تكه تكه مي‌گردد و صداي لرزان و گرفته‌ام در اين «خانه مردگان» كه از يك‌سو «لشكريانِ‌اموات» مرگِ زنده را تجربه مي‌كنند و از سوي ديگر بيرون از ميله‌هاي اين خانه، سربازان، جشن  رقصِ مرگ و خشونت و دلالي و باج‌گيري و سرقت به راه انداخته‌اند، به صورت ياس‌آميز به خاموشي مي‌گرايد. ببخشيد اگر دست‌هايم هنگام نوشتن اين يادداشت مي‌لرزند، زيرا چماق سربازان آن‌قدر سنگين، دردآور و شكننده بود كه بازوان خسته و نحيفم را بي‌حس كرده است، نه تنها بازوان مرا بلكه بازوان بي‌شمار انسان آواره و فرق سر آن پيرمردي خسته و كوفته‌اي كه پليس هنگام‌ كار او را دست‌گير كرده و به اين‌جا آورده و اكنون به جاي عرق از پيشاني‌اش خون جاري است؛ ببخشيد اگر نمي‌توانم گفته‌هاي آوارگان زنداني‌شده در پشت ميله‌ها را «كلمه به كلمه» براي تان نقل كنم، زيرا سيلي كه مسئولين اردوگاه بر گوشم نواخته‌اند، به پردة گوش و عصبِ شنوايي‌ام آسيب‌رسانده و بنا بر اين صداهاي لشكريان اموات برايم گنگ و مبهم است. نمي‌دانم مي‌دانيد يا نه، در اين‏جا زبان‏ها لال است و شنيدن ممنوع! مي‏خواستم سخن بگويم، سرباز با مشت به دهانم زد اكنون از دهانم به جايي كلمات خون مي‏آيد، مي‏خواستم بشنوم مسئول اردوگاه با سيلي بر گوشم زد، اكنون گوشم كاملا آسيب ديده، در حس شنوايي‏ام اختلال ايجاد شده و احتمالا ديگر تا ابد حس شنوايي‏ام به حالت طبيعي بر نخواهد گشت؛ مرا ببخشيد اگر نمي‌توانم دل‌آزارترين فاجعه‌هاي انساني را كه در اين اردوگاه به وقوع مي‌پيوندند، فاجعه‏هايي را كه در اردوگاه‏هاي ديگر اتفاق افتاده، كشتار سال 1373 «اردوگاه سفيدسنگ» و يا فاجعه‏هاي اخلاقي كه در شرف وقوع است و يا به زودي اتفاق خواهند افتاد، روايت كنم و يا «بد» روايت مي‌كنم، زيرا سخن گفتن در باره اين فاجعه‌ها بي‏معنا و حتي غلط است و روايت من يا روايت هركسي ديگري نه تنها چيزي در باره سرشت اين فاجعه نمي‌گويد، بلكه آن‌را مقلوب و وارونه نشان مي‌دهد و بالاخره ببخشيد كه در بارة اين فاجعه مي‌نويسم، نوشتن برايم نوعي «تطهيرازگناه» است و من با نوشتن فاجعة‌اي اخراج حشونت‏بار و غيرانساني مهاجرين افغانستاني كه دنيا در بارة آن سكوت كرده است، مي‌خواهم گناهم را كم كنم. بايد خاضعانه اعتراف كنم كه من توانايي روايت اين فاجعه‏ اخلاقي و انساني را ندارم، اما باور كنيد، بدنم تب دارد، قلبم در حال تركيدن است، ديوار هستي‏ام ويران شده، نمي‏توانم ببينم، نمي‏توانم بگويم، نمي‏توانم بنالم، پس لا اقل بگذاريد فرياد انساني‏ام را، اندوه و رنج سيزيفي و محكوميت انساني خويش را، بر روي كاغذ خط خطي كنم؛ اكنون كه تقديرم نيستي است، اكنون كه تازيانه‏اي بيداد جان هموطنانم را نشانه رفته‏ است و من به ديار نيستي رهسپارم، ترجيح مي‏دهم به جاي تن‌دادن به حقارت و پوسيدن در مرداب حقيرِ زندگيِ رياكارانه، خونم را در جوهر قلم جاري ساخته و وجودم را در كلمات نيست كنم و از هستي خويش نشانه‏هاي گذري بسازم براي نسل‏فردا و فرداهاي دوري كه به انسانيت ايمان دارند، براي آن‏هايي كه زنداني كردن، شكنجه و تحقير انسان را غير اخلاقي دانسته و اين اردوگاه‏هاي وحشت را كه آخرين تقدير تراژيك آوارگان افغانستاني در آن رقم مي‏خورد، ويران خواهند كرد و براي آن‏هايي كه درد انسانيت را مي‏فهمند، براي آن‏هايي كه صداي شكستن‏ استخوان‌هاي روحم را، ناله‏اي مادران، خواهران، برادران، پدرانم را مي‏شنوند و صداي كودكان معصوم افغانستاني را كه هراس و دهشت اين روزها همچون زخم ناسور بر پيكر روح آن‌ها تا ابد باقي خواهد ماند

من از «اردوگاه عسكر آباد ورامين» براي شما مي‏نويسم، از شكنجه‏گاه روح و از آن‌جا كه بوي گندِ تعفن و كثافت در فضاي آن مي‏پيچد. اكنون من پشتِِ ميله‌هاي اردوگاه زنداني‌ام، منظورم از «من»، تنها خودم نيست، اين «من» هر آن‌كه را بنام «اتباع‌بيگانه» دسته‌بندي مي‌شود، در بر مي‌گيرد. ما هم مثل ديگر مردمان جهان انسان هستیم، تقدير ما را به درون اردوگاه كشانده؛ اكنون كه من در پشت ميله‌هايم بيرون همهمه است، نعرة هولناك سربازان به گوش مي‌رسد، سياهي، انبوه و انبوه‌تر مي‌گردد و فرجام مهاجرت انسان افغانستاني به «جمهوري اسلامي ايران» كذب نهفته در اين ايده را كه «بني آدم اعضاي يكديگرـ‌اند»  بر ملا  مي‌سازد و در اين‌جا از «اسلام مرز ندارد» كه روز شعار مسلمانان انقلابي بود، خبري نيست، همه اين ادعاها بي‌معنا شده‌اند و در اعماق غار افلاطوني«دولت‌ـ‌ملت» به سايه‌هاي گذر مي‌مانند كه روزي از ذهن انسان‌هاي صادق و ساده‌انديش عبور كرده‌اند. درست است كه  مهاجرين نه تنها «انسان»، بلكه «مسلمان» نيز هستند، اما از آن‌جا كه در اين‌جا سنجيدارِ انسانيت و اسلاميت نه «پاكي» و «كرامتِ‌انساني»، بلكه «كارتِ‌ملي» است و انسانيت و اسلاميت را شماره‏ها و اعداد تعيين مي‏كند، نه ايمان و اخلاق و پيروي از «قرآن» و قانون «محمد(ص)»، انسان‌بودن و مسلمان‌بودن كساني كه فاقد كارتِ‌ملي هستند نه تنها اعتباري ندارد، بلکه كاملا مضحك و خنده‌آور به نظر مي‌رسد.

دردا ما كجاييم؟ اين‌جا كجا است با اين «تاريكي و سرماي سخت»؟ اين‌جا كجا است كه اندوه آوارگان، ضجه‌هاي مادران پير و پدران سال‌خورده و «آه و فغان و غوغاي» دختران جوان و اطفال بي‌گناه «درسكوت دم‌فروبستة زمين» دور از چشم جهانيان و خبرنگاران و جنبش‌هاي بشر دوستانه در ميان ديوار اردوگاه خاموش مي‌گردد؟ اين جا كه كجا است كه «بهتران»، بهتريِ شان را با اعمال خشونت‌آميز به اثبات مي‌رسانند، با دشنام و توهين، با چماق و شلاق و چوب و لگد؟ تصور اين وضعيت در ذهنم نمي‌گنجد و به تصوير كشيدن آن ناممكن است. حس مي‌كنم آن‌چه از پردة چشمانم مي‌گذرد واقعيت ندارد؛ كابوسِ‌وحشتي است كه در عالم رؤيا و تخيل بر من هجوم آورده، شايد جنون به سراغم آمده و شايد هم اكنون در سالن سينما نشسته‌ام و «ژانر وحشت» تماشا مي‌كنم، شايد آن‌چه مي‌بينم صحنة جنايي يك فيلم سينمايي چون «كشتار با اره‌برقي در نيورك» است و يا يكي از رمان‌هاي جنايي «استفن‌كينگ» را ورق مي‌زنم. نه، اشتباه مي‌كنم اين تصوير دهشتناك ربطي به ژانر وحشت و صحنة جنايي سینما ندارد، يقينا ورق‌پاره‌هاي رمان هم  نيست؛ آن‌چه در اين اردوگاه مي‌گذرد شباهت تام و تمام دارد به فيلم «فهرست‏شندلر»، شاهكار «استيون اسپلبرگ» كه سرنوشتِ اندوهبار آوارگان يهود را در آشويتس به تصوير كشيده است، با اين تفاوت كه در اين‌جا «شندلرِ» وجود ندارد كه فهرست آوارگان‏افغانستاني، اين يهودي‌‌هاي سرگردان قرن بيست و يكم را به يادگار ثبت كند، با اين تفاوت كه اين‌جا «مرگِ‌جسماني» كمتر است، اين‌جا «قربان‌گاه روح است» و «لشكريان اموات» كه روح شان در اين‌جا قرباني مي‌شوند، بايد مسير طولاني تهران تا كابل را بپيمايند تا مرگ مكرر را تجربه كنند. همان‌گونه كه در ”فهرست شندلر“ سرباز نازي دختر يهودي را به جرم اينكه «مهندس» است و به گناه اينكه بلد است مثل «كارل ماركس» بعضي چيزها را بفهمد با شليك گلوله در مغزش به كام مرگ مي‌فرستد، در اردوگاه عسكرآباد نيز وقتي «سرباز» فهميد در كيفم كتاب وجود دارد، با سيلي به صورتم زد، با لگد به ساق پاهايم و با خشونت و قساوتِ تمام مرا از پلة پنجم راهرو به روي «سنگفرش‌ها خيس و كثيف» اردوگاه انداخت. نه، بازهم اشتباه مي‏كنم، حتي فيلم «فهرست‌شندلر» نيز نمي‌تواند اين صحنة تراژيك روايت كند، آن‌چه مي‌بينم فيلم نيست، رؤيا و توهم هم نيست، واقعيت دارد؛ واقعيتي كه در تصور انسان نمي‌گنجد؛ واقعيتي كه مفاهيم قادر به بيان آن‌ نيستند و دوربين از به تصوير كشيدن آن شرم دارد، چشمان دوربين معصوم تر از آن است كه اين فاجعة اخلاقي و گناه انساني را تاب آورده و ببيند، من هم با نوشتنم به قربانيان اين فاجعه خيانت مي‌كنم. آن‌چه در اين جا اتفاق مي‌افتد قابل «گفت» نيست، نوشتن آن در حقيقت فروكاستن آن در مفاهيم است، تحريف و مخدوش نشان‌دادن آن. تجربه‌اي هولناكي را كه در عسكر آباد، تل سياه، سفيدسنگ و پاسگاه‌ها به وقوع مي‌پيوندند، نمي‌توان به زبان مفاهيم ترجمه كرد و يا با چشم دوربين به تصوير كشيد. چگونه مي‌توان زبان حال پير مردي را كه تازه از «زيارت كربلا» برگشته، يكي از پاهايش از كار افتاده و به كمك عصار راه مي‌رود، اما سرباز عصايش را مي‌گيرد و از راه‌پله‌ها، به ميان جمعيت پرتاب مي‌كند، به پشت ميله‌هاي مرگ، به روي‌ سنگ‌هاي‌ سخت و كثيف، به كمك مفاهيم ذهني بيان كرد؟ چگونه مي‌توان احساس دختران جوان را كه به خاطر ملاقات با اعضاي خانواده‌شان احساس فروشي مي‌كنند، معصوميتِ چشمان‌شان را عرضه مي‌كنند و لبخند شان را، با نگاه دوربين روايت نمود و به تصوير كشيد؟.سخن گفتن در باره اين فاجعه از اساس غلط است، تنها كسي مي‌تواند اين فاجعه را درك كند كه با آن يكي شود و من چقدر خوش‌شانس بودم كه «سرنوشتِ دژخو»  مرا به اين جا آورد تا با فاجعه يكي شوم، با اين «آشنايان غريب»، با «اين دوزخيان روي زمين»، با اين «اتباع بيگانه». بخت با من يار بود كه سربازان دست‌گيرم كردند و به رغم داشتن اقامت به زور مرا به اين جا آوردند كه از در و ديوارش توحش مي‌بارد، به اين‌ «تاريكي و سرماي سخت و در اين دره كه آه و فغان و غوغاي»  زنان و كودكان و مسافران خسته به هيج جا نمي‌رسد؛ به اين‌جا كه در قرن بيست و يك «مرگ‌زنده» جريان دارد و از زمين و آسمان، درها و پنجره‌ها، از ديوارهاي رنگ پريده‌ي كه پر است از خاطره رهگذارن بي‌پناه، از ميله‌هاي آهنين، توالت‌هاي كثيف كه تنها محل قضاي حاجت نيست، محل خواب و استراحت و خوردن غذا نيز هستند، از هر آن‌چه در اين جا رنگ هستي دارد، مصيبت و تيره‌بختي مي‌بارد. اين‌جا فاجعه در اوج است؛ اردوگاه عسكرآباد ورامين «سپاهي ار ارواح سرگردان» را در كام خود فرو برده، خش خش صداي نفس لشكريان اموات كه روي سنگ‌فرش‌هاي خيس و كثيف و تخته‌هاي چوبين سقف توالت بي‌رمق افتاده و آخرين اميدها و آرزوهاي شان را از دست داده‌اند به گوش مي‌رسد، تعفن همه جا را فرا گرفته اين جا «آخرالزمان» است، اين‏جا آخر دنيا است، ايستگاه حساب و كتاب و دنياي مهاجران به پايان مي‌رسد؛ صداي «آژير» خطر كه هر از چندگاه بلند مي‌شود، بر اندام‌ها لرزه مي‌اندازد، جيغ آژير گوش‌ها را مي‌خراشد. انسانيت مرده است، «خدا» حضور ندارد، اين‏جا «مجازات‏گاه» آوراگان «بيگانه» است و فاجعة‌اخلاقي دوراز چشم خدا، اخلاق، انسان، سازمان‌هاي حقوق‌بشر، جامعة‌جهاني و هر آن‌كه با اين فاجعه يكي نيست، اتفاق مي‌افتد. اين‌جا خدا وجود ندارد، اخلاق وجود ندارد، انسانيت بي‌معنا است، تنها چوب و چماق فرمان مي‌راند، مسئولين اردوگاه و سربازان و البته گاهي هم اگر بخت يارت باشد «سكه‌هايِ‌اسكناس» و «چك‌هاي تراول» بالاتر از «سه‌صد هزار تومان» اين امكان فراهم مي‌سازد كه يك‌بار از ديوار مرگ و از «خانه‏اي مردگان» آن‌سوتر بروي، اما هيچ تضميني وجود ندارد كه دوباره به دام نيافتي، اردوگاه هميشه انتظارت را مي‌كشد، همين طور چوب‏ها و چماق‌ها و لگدهايي كه به بدنت عادت كرده‌اند. خدايا به كجا رود اين مسافران؟ چگونه تاب آورم اين شبِ پليد و نا پاك را. وقتي صداي سربازان به گوش مي‌رسد، هراسي مهيب چون نالة محتضران در فضاي تنگ و كثيف مي‌پيچد، در راهروهاي دهشت‏بار كه زندگي جلال و درخشندگي‌اش را به كلي از دست مي‌دهد؛ قيامتي بر پا است، گناهكاران صف مي‌كشند، بعد از اتمام ثبت نام همچون جنازه‌هاي بي‌روح به درون اردوگاه، اين جهنم‌عصر جديد پرتاب مي‌شوند، اين‌جا بخشايش وجود ندارد، فريادهاي «دوزخيانِ‌روي زمين» در دل شبِ هولناك صحراي ورامين و دود اشك‌هاي تلخ «لشكر مردگان» ناپديد مي‌گردند؛ در پشت ميله‌ها، تل «مردگانِ‌زنده» جان‌ مي‌دهند«در رنج بي‌كران خويش»، دلم از اين دنيا مي‌گيرد. روشنفكران، علماء ديني، مراجع مذهبي همگي سرگرم كار خويش‌اند و در بارة اين فاجعه سكوت كرده‌اند، رسانه‌هاي جهاني اين‌جا را از ياد برده‌اند و خدا نيز اين قربانيان را فراموش كرده است.

اكنون ساعت ۳ شب است، پليس‌ها اغلب به خواب‌رفته‌اند، دور بين مخفي اين نماد «سيكلوپيِ» عصرجديد كه چشم دوم سرهنگ است در سالن اصلي فعال مي‏گردد و لشكر ارواح سرگردان، پيكرهاي كرخت و سرد و بي‌روح روي سنگفرش‌ها به چشم مي‌خورند، همه‌چيز به سردي گراييده و دهشت و هراس چند برابر شده است، فضا نفس‌گيراست، سكوتي از سرخستگي و اجبار، سكوتي از روي ترس و وحشت بر همه جا سايه افگنده، زوزه‌اي دهشت‌بار سگ‌هاي هار از دور دست‌ها به گوش مي‌رسد، از ميان مزرعه‏ها، به نظر مي‌رسد سگ‏ها با اين زوزه‌هاي مرگ‌بار خشم و نفرت‏شان را نثار اين «بيگانگان» مي‏كنند، سگ‏ها نيز هار شده‌اند و تشنه‏اي شكنجه و گوشت و خون آوارگان هستند. به گذر نامه‌ام نگاه مي‌كنم، به تاريخ اقامتم كه هنوز چهار ماه باقي مانده است، گذرنامه را در جيب كيف‌ـ‌‌ام مي‌گذارم، چشمم به ديوارها مي‌افتد؛ ديوارهايي كه در آن‏ يادداشت‌هايي چندين ساله «لشكريان اموات» به چشم مي‌خورند، يادگارنويسي‌هاي رهگذران؛ خاطره‌هاي جالب، خاطره‌هاي خنده‌آور، خاطره‌هاي وطن‌پرستانه، خاطره‌هاي كفرآميز، خاطره‌هاي از روي دلتنگي، خاطره‌هاي از سر پوچي و بي‌معنايي، خاطره‏هاي از كار، از افغانستان، از راه‏هاي قاچاقي، خاطره‏هاي از سفيد سنگ، تل‌سياه، و از خود اين اردوگاه، اشعار عاشقانه، آيات «قرآن‌كريم»، شماره موبايل و تلفن و من هم براي تكميل اين ديوارنويسي‌ها آدرس اميلم را بر روي «ديوار خانة مردگان» مي‌نويسم: asadbuda@yahoo.com asadbuda@yahoo.com This email address is being protected from spam bots, you need Javascript enabled to view it ؛ خاطره‏ها، محكوميت ما را روايت مي‏كنند و اينكه هر انسان‌افغانستاني در اين اردوگاه و در اين سرزمين محكوم است. آن‌ها «اتباع بيگانه»‌اند، فرقي نمي‌كند  شيعه‌باشد، سني، هزاره باشد، ازبيك، پشتون تاجيك و يا از اقليت‌هاي ديگر. همگي يكسان قرباني فاجعه‌اند. هم ديوارنويسي‌ها اين را مي‌گويند و هم خودم به چشم خويش ديدم كه همان‏گونه كه مرد سالخوردة، پشتون‌ از قندهار بي‌حال و زخمي به زمين افتاده بود، غلام حضرت تاجيك دستش شكسته بود و «آصف» ازبيك از پيشاني‌اش خون‌سرخ جاري بود و صفدر كربلايي هزاره را سربازان از پله‌ها به پايين پرتاب كرده بودند. ديدن اين همه فاجعه، ديدن اين همه قساوت را چگونه مي‏توان تاب آورد و اين شبِ ديجور و ترس‏آور كه فضاي ذهنم را سياه و مرگ‏بار ساخته چگونه به پايان خواهد رسيد؟

سعي مي‌كنم براي خود سرگرمي پيدا كنم تا اين شبِ يلدا كوتاه‌تر گردد. كتاب «موسيقيِ‌آسمان» مجموعه‌ اشعار معنوي گردآوري‌شده توسط «پاتريك‌لودي» را باز مي‌كنم كه در يكي از صفحاتش آمده است:« زندگي چيست؟ رؤيايي كه با مرگ پايان مي‌يابد.هيچ چيز جاودانه نيست، جز كوه‌ها و در ياها». عناوين شعرها را مرور مي‌كنم:«خداي‌ارواح خاموش»، «در يك شبِ‌ظلماني»، «چه كسي مي‌داند عشق چيست؟»، «بودا در جنگل‌خاموش»، « زمانه چقدر هولناك است»، « مادر! مادر! قايقم در اقيانوسِ هستي غرق شد» « من و شما خواهيم رفت»، «چه كسي از اين جهان متفر است؟»، «هيچ چيز جاودانه نيست»، «آهنگِ رقص روح»، «نمي‌توانم  در انتظار مرگ بايستم»  و... . هرچند عناوين اين اشعار جالب‌اند، اما از آن‌جا كه اين اشعار  بسيار معنوي هستند، در اين فضاي‌ظلماني سرشار از وحشت و هراس اردوگاه كه اخلاق و «معنويت» به هيچ گرفته مي‌شود، معنويت، «بي‌معنا»‌ترين چيز به شمار مي‌رود. موسيقي آسمان را در كيفم مي‌گذارم و به جاي آن «تنهاييِ محتضران» نوربرت‌الياس را ورق مي‌زنم، بازهم حس مي‌كنم اين كتاب با آن‌كه به صورت بسيار درخشان‌ فرايند «مرگ‌تدريجي» در تمدن جديد را توضيح مي‌دهد، با حال و هواي «اردوگاه عسكرآباد» كه در آن مرگ نه امر تدريجي، بلكه چون برف‌كوچ است كه يك‌باره هجوم مي‌آورد و زمين‌لرزه‌اي  كه در يك چشم به هم‌زدن ديوار زندگي را ويران مي‌كند، هيچ مناسبتي ندارد. از كتاب نااميد مي‌شوم، كتاب‌را مي‌بندم و به ديوارهاي اردوگاه خيره مي‌شوم، چشمم به خاطره‌نويسي هاي روي ديوار مي‌افتد، به آخرين احساس‌هاي حك‌شده بر ديوار كه آهنگ رقصِ ارواح از آن‌ها به گوش مي‌رسد. به نظر مي‏رسد خواندن «خاطراتِ» ثبت‏شده‏ بر اين «ديوار خانه مردگان» مي‌تواند شب را كوتاه‌تر كند. مي‌بايست با خواندن اين خاطرات ذهنم را مشغول نگهدارم تا شايد اين شب‏ هولناك زود تر بگذرد. اما از كجا شروع كنم، ديوارها، درها، چارچوب پنجره‌ها، همه جا پر است از خاطرات كه آخرين احساس «لشكريان اموات» را منعكس مي‌كنند. نور، كم است، به ديوار نزديك مي‌شوم، در كنار ديوار جوان بيست ساله‏اي را مي‏بينم با «لباس‌كار» و افتاده روي سنگ‌فرش‏هاي خيس و كثيف، آيا او اقعا خواب رفته، بي‏حال است و يا مرده است، آيا او را كشته است؟ آهسته و بي‌كلام از كنارش مي‌گذرم، بالاي سرش روي ديوار بر روي يك كاغ A4 فلشي به چشم مي‌خورد كه در زيرش نوشته است:«قبله»، يعني وقتي در برابر خدا مي‏ايستيد به اين علامت توجه كنيد. آيا اين‌جا خدا وجود دارد؟ آيا اين علامت را تنها از سر دروغ و رياكاري بر روي ديوار نچسپانده‌اند؟ در كنار علامت قبله به اين ياد داشت بر مي‌خورم: «آيا اسلام واقعيت واقعيت دارد؟ ترجيح مي‌دهم كفر باشم، يادگاري رحيمي، از ولايت دايكندي»، بالاي يادگاري رحيمي كسي به اسم «عجب‌گل» نوشته است:«ياالله». ذهنم آشفته مي‏گردد، با خود مي‏گويم شايد تنها خدا بداند كه در اين‌گورستان اخلاق، بر عجب‌گل چه گذشته است! چند متر آن‌سوتر اما يادگاري «جمعه سرخك» به چشم مي‌خورد:«خدايا! تو هم نيستي»، از ياد داشت جمعه سرخك مي‏فهمم كه روزگاري سختي را پشت سر گذاشته است. با خود مي‌گويم اكنون جمعه سرخك كجا است؟ آيا او زنده است؟ آيا خدا به او پاسخ داد كه «هستم؟» در كنار يادگاري جمعه سرخك يادگاري محمد علي را مي‏بينم به اين مضمون:«دو ساعت بعد براي هميشه ايران را ترك خواهم گفت؛ بودن در ايران، مخصوصا اردوگاه عسكرآباد دردي بود بي‌دوا، اين‌جا صداها در اعماق خاموش مي‌شوند، شماره موبايلم را روي ديوار مي‌نويسم، خدايا! از اين بعد به كساني در اين گورستان ارتباطش با همه جا قطع مي‌شود، تلفن بزن»، در اغلب اين خاطرات، افراد از خدا مدد خواسته‌ند و به نحوي با او راز نياز كرده‌اند، اما در اين ميان خاطره‌اي كفرآميزي توجهم را جلب مي‏كند كه كسي بنام  اسكندر روي گچ خط‌خطي كرده است: «كاش من هم يك شماره موبايل داشتم تا روي اين دفترچه‌اي ديواري كه از جنس گچ است شماره آن را به خدا مي‌نوشتم، ولي مي‌دانم كه اين‌جا شهر شيطان است و موبايل خدا در شهر شيطان آنتن نمي‌دهد. من چند بار به خدا تلفن كردم، جوابم را نداد، ديگر هيچ‌گاه به او تلفن نمي‌كنم. من از چشم خدا دور مانده‌ام. او صدايم را نمي‌شنود» سعي مي‏كنم پاره‏اي از يادگاري‏ها را ياد داشت كنم، اما هنگام خواندن و ياد داشت‌ «يادگاري‏هاي روي ديوار» متوجه مي‌شوم كه سرباز كه در كنار پنجره قدم مي‏زند به من مشكوك شده است؛ از ترس به درون جمعيت پناه مي‌برم؛ دو باره وسوسه مي‌شوم بر گردم و خاطرات روي ديوارها را مرور كنم، اكنون حس مي‌كنم به يك منبع عظيم ازخاطرات دست‌پيدا كرده‌ـ‌ام، اين‏جا «خانة مردگان» است، آخرين گذرگاه، واقعي‏ترين و ناب‌ترين احساس‏ها در ديوار اين خانه وجود دارند؛ اكنون اين اردوگاه برايم حكم «غار افلاطونيِ» را پيدا كرده كه بر ديوار آن سايه‌هاي حقيقت نقش بسته‌اند. از كنار اتاق  شماره ۱ مي‌گذرم؛ اين اتاق رو بروي دست‌شويي قرار گرفته؛ عبور از اين‌جا برايم كمي تكان دهنده است، زيرا اول شب وقتي تشنگي بر من فشار آورد از شدت تشنگي از شير كثيف دست‌شويي آب نوشيدم، اكنون كه تشنگي‌ام كمتر شده ياد آن لحظه حالم را به هم مي‌زند. جلو اتاق شماره ۲ مي‌ايستم، دو باره به ديوارها خيره مي‌شوم، دو باره آخرين «ردـ‌نشان»ـ‌هاي لشكريان اموات را مرور مي‌كنم. روي چوكات آهني در سالن، يادگاري بسيار كمرنگ به زبان «پشتو» وجود دارد، كمرنگي و همچنين تاريكي فضاي سالن سبب مي‏شود كه نتوانم آن را بخوانم. فقط در بخش اول آمده: «ده خداي ...،» ادامه‏اش قابل خواندن نيست. در ديوار راهروها يا داشت‌هاي زيادي وجود دارند‍، ناصر نوشته است : «آن روز كه فلك از تو بريده است مرا»، يادگاري علي‏اصغر جالب‏تر است و چيزهاي بيشتري را بيان مي‏كند. او يادگاري‌اش را اين‌گونه نوشته است:«فردا بر مي‌گردم، مقصدي بعدي سفيد سنگ است، اين‌جا برزخ بود، اما فردا از برزخ به دوزخ مي‌رويم، افغانستان صحراي محشر خواهد بود و رستاخيز بعد از مرگ، دو باره زنده خواهم شد، آري، دوباره زنده خواهم شد براي رنج‏بسيار، خدايا! مرا زيستن چه سود؟ من از تو نيستي مي‏خواهم، مرا از شر زيستن برهان!». اكنون حس مي‏كنم، جنس اين ديوار آجر و گچ و سيمان نيست، اين ديوار، ديوار احساس است، ديوار، مرا حس مي‏كند و با من سخن مي‏گويد، اين ديوار تصوير شكستة من است، تصوير شكسته‏ي انسان‌هاي مفلوك و مغضوبِ روي زمين، تصوير مسافران كه از اين‏جا عبور كرده‏اند. اين اردوگاه به معناي واقعي كلمه، همان غار افلاطون است و اين مهاجران زنداني، به معناي واقعي كلمه پديدارهاي حسي، گذرا و ناپايدار كه براي جهانيان ارزش شناختن ندارند. اما بايد اين احساس‏ها را خواند، بايد به زبان اين ديوار گوش داد. چشمم به يادگاري حسين‌داد مي‏افتد كه با خودكار سياه و با خط شكسته نوشته است:

 

فردا بر مي‌گردم، چند روز بعد به خانه ام خواهم بود، اما ديگر خانه‌اي وجود ندارد، بعد از آمدنم به ايران مادرم مرده است. وقتي مادرم نيست كسي به استقبال من نخواهد آمد، سال‌هاي سختي را پشت سر گذاشتم، اما از همه سخت‌تر زماني بود كه شب خسته از كار برگشتم و مرگ مادرم را شنيدم. شنيدن مرگ مادر در اين دنياي غربت سخت است. كاش در دم آخر، آن‌لحظه‌هاي كه مادرم به كام مرگ شتافت در كنارش مي‌بودم تا بر دست‏هاي مهربان و پر مهر مادرم بوسه مي‏زدم، كاش هنگام مردنش سرش را در بغل مي‏گرفتم! او در حسرتِ‌ديدار من چشم از جهان فروبست. پيش از شنيدن مرگش براي او لباس و چادر خريده‌ بودم، مقعنه سفيد عربي و انگشتر عقيق و يك دست كفني، عيد نوروز سال گذشته دوستانم مرا از مرگ مادرم با خبر كردند؛ وقتي به وطن بر گردم، پيش از رفتن به خانه به مزار مادر خواهم رفت و تمام غم‌هاي غربتم را در آن‌جا خواهم گريست، برخاك‌هاي مقدس گورش بوسه خواهم زد. «آه! يادم نرود. بودن در اردوگاه از شنيدن مرگ مادرم هم سخت‏تر بود.» شكنجة اين اردوگاه را فقط مزار مادرم تسكين مي‌دهد، سختي‌ها و شكنجه‌هاي اردوگاه‏ها را مو به مو براي مادرم تعريف خواهم كرد، اگر مادرم مي‌دانست در اين اردوگاه بر من چه مي‌گذرد، نمي‌مرد، حتما براي دل‏داري من زنده مي‏ماند، بعد از مزار مادرم به سراغ پدر تنهايم خواهم رفت، آه! خدايا بعد از مرگ مادرم پدرم چه قدر تنهايي كشيده است، ديگر به ايران بر نمي‌گردم، بهتر است سنگ مزار خاكي مادرم باشم، خدمت‌گار پدرم، تا آواره در بهشتِ ديگران، ديگر اين‏جا بر نمي‏گردم، من از دو باره آمدن به «اردوگاه عسكر آباد» هراس دارم، از اين توهين و تحقيرها و شكنجه‏ها. «آه! يادم نرود. بودن در اردوگاه از شنيدن مرگ مادرم هم سخت‏تر بود.»

يادگاري حسين‌داد، اردوگاه عسكر آباد ورامين، ۲۵/ ۷/ ۱۳۸۵

 

يادگاري حسين‏داد، غمگين‏ترين خاطره نيست، خاطره‏هاي از اين نوع بر در و ديوار اردوگاه بسيار است، و حتي خاطره‏هاي غمگين‏تر از آن نيز وجود دارند. شيرمحمد از ولايت ارزگان، قريه حمزه، روي چوكات در سالن نوشته است:« من نفهميدم كه زندگي چيست؟ ولي بالاخره معني مرگ را فهميدم. مرگ، يعني زنداني‌شدن در پشتِ ميله‌هايِ آهنين اردوگاه عسكر آباد. وقتي به من توهين مي‌شود و من نمي‌توانم پاسخ دهم، اين يعني مرگ، من يادگاري نخواهم نوشت، چرا بنويسم؟ وقتي حتي خدا يادگاري‌ام را نمي‌خواند» جميل تاجيك مي‌گويد: « خدايا كاش زود تر از اردوگاه عسكرآباد برويم» و مقبول جگرخون در كنارش نوشته: « فردا سفيد سنگ، و ديگر چه؟»، احمد حسين زيرش نوشته:«ديگر هيچ!» تقي، شعر ناصر خسرو را تحريف كرده و نوشته: «خدايا راست گويم فتنه از تو است/ ولي از ترس نتوانم جغيدن/ اگر ريگ به كفش تو نباشد/ چرا «افغاني» بايد آفريدن» و محمدرضا با خودكار نوشته: «از همة كساني كه گذرش به اين اردوگاه مي‌افتد خواهشمندم كه نام «خدا» و «مادر» را در اين ديوارهاي كثيف ننويسند، زيرا خدا و مادر مقدس‌تر از آن است كه نام مبارك شان را در اين ديوارها بنويسم.»، حسين نوشته است«دوستان عزيز ديوارهاي تهران ما را ساخته‌ايم، ديوارهاي اين اردوگاه ساختة دست ما است، اكنون اين ديوارها ما رازنداني كرده است، ايران بعد از جنگ را ما آباد كرديم، ساختمان‏ها شيك و آسمان خراش‏هاي تهران را. اما امشب اردوگاه عسكر آباد شلوغ است، امشب در اين شهر كه ما آن را ساخته‌ايم و در اين كشوري كه با خون و كار ما آباد شده، براي ما حتي جايي براي نشستن هم وجود ندارد!»، با خود مي‌گويم اين گفتة حسين چقدر شبيه گفته بنيامين است كه مي‌گويد «هيچ تمدن وجود ندارد كه بر توحش آدمي شهادت ندهد». كاش مي‌توانستم اين يادگاري ها را بيشتر بخوانم، كاش مي‏توانستم تمامي اين ‏خاطرات را بنويسم، كاش مي‏توانستم با «ديوار خانه مردگان بيشتر گفتگو كنم!»، در اين‌جا انواع خاطره‌نويسي وجود، ملي، سياسي، اخلاقي، كفرآميز، عاشقانه و هر آن‏چه كه در تخيلت عبور كند، از اين‌جا دلتنگ‌ترين انسان‌هاي روي زمين عبور كرده اند.

 شب آهسته آهسته مي‏گذرد. هنوز صداي سگ‏ها را از دور دست‏ها مي‏شنوم. صبح از راه مي‌رسد. صداي آذان بلند مي‌شود: الله اكبر، الله اكبر، رستاخيز عظيم است اين‌جا. مردگان، در  اين گورستان به نيايش بر مي‌خيزند، به دعا و مناجات. آژير خطر با تكبير اذان در هم آميخته و سكوت‏مرگ‏بار اين شب هولناك را در هم مي‏شكند. جنازه‏هاي بي‏روح به پاخاسته‏اند، نمي‏توانم اين وضعيت را توصيف نمايم، تنها يك خيال‏پرداز آخرالزماني مي‌تواند اين وضعيت را به تصوير بكشد. زمين دهان گشوده، ارواح مي‌رقصند، مردگان به اين سو و آن‏سو مي‏دوند، براي وضو گرفتن و انجام نماز. خدايا! اين همهمه‌ي كه به گوش مي‌آيد صداي دعا و مناجات است يا آهنگِ رقص ارواح؟ ديگر گيج شده‌ام، هيچ نمي‌دانم. اين تصوير گيج‌كننده و آكنده از وحشت و اندوه، مرا به ياد «عكاسي از ارواح»  مي‌اندازد كه «وولويچ» عكاس معروف در آن تصاوير اموات را به صورت تودة مبهم براي جمعيتِ سوگوار نشان مي‌دهد. دو باره در واقعي بودن اين كابوس دچار ترديد مي‏شوم، حس مي‌كنم سكانس آخر فيلم «من متهم مي‌كنم» ساختة «آبل‌گانس» است و من كسي كه همچون «ژان‌دياز» قهرمان اين فيلم مشاعرم را از دست داده‌ام و در عالم رؤيا رستاخيز مردگان را روايت مي‌كنم و مرگ خورشيد را. شايد آبل‏گنس نيز مثل من روزي از «خانه مردگان» گذر كرده باشد و شايد به همين دليل در سكانس آخرفيلم «من متهم مي‏كنم» وضعيتي را روايت مي‏كند كه وقتي ژان دياز رؤيايي خويش را براي مردم روستا روايت مي‌كند، ابر تيره و عظيمي پشت سر آن‌ها ظاهر مي‌گردد و هيكل‌هاي شبح مانند معجزه‌آسا از زمين بيرون مي‌آيند، خسته و خاك آلود، پوشيده‌شده در باندهاي تكه‌پاره، عده‌اي لنگ، برخي نابينا، همگي تلو تلو خوران، ميدان نبرد را ترك كرده و جاده‌هايي را به مقصد روستاهایی نامعلومي در پيش مي‌گيرند. شايد به همين دليل است كه «ژان‌دياز» قهرمان فيلم پس از نقل رؤيايش خورشيد را متهم مي‌كند كه بي‌مصرف در دل آسمان ايستاده و نظاره‌گر جريان جنگ است، و آن‌گاه مي‌ميرد. اين در هم‏ريختگي آوارگان و اين صحنه دهشتناك دقيقا همان «پرترة يهوديِ سرگردان» از مجموع تصاوير «اپينال» را تداعي مي‌كند كه اين جملات در آن به چشم مي‌خورد:« پنجاهمين بار است كه دور دنيا را مي‌گردم، با اندوهي شديد پاي در راه نهاده‌ام و از روز تصليب مسيح تا كنون شب روز در آوارگي به سر مي‌برم.» آيا اين‌ها زنده‌اند؟ آيا آن‌چه در پردة ذهنم مي‌گذرد واقعيت دارد؟ آيا اين تصوير همان تابلوي «منين گيت در نيمه شبِ» ويل لانگستاف نقاش و هنرمند استراليايي نيست كه در آن هيكل‌هاي مات و شبح‌مانند خارج از شهر در پرتو نور كمرنگ ماه، به سمت در خروجي روان هستند كه احتمالا به برزخ يا دوزخ منتهي مي‌شود؟ بي‌گمان شاهد يكي از غم‌بارترين صحنه‌هاي رنج انسان هستم؛ رنج كه قابل بيان نيست و انسان­را دیوانه می­کند. اين‌جا اردوگاه عسكر آباد است، خانة مردگان. آن‌چه مي‌بينم تجسم عيني تابلوي نقاشي«بي‌خانمانان»‌ اثر «لوديگ ميدنر» يهودي است، روايتي است از يك شب غم‌آلود و تيره، فضاي آخرالزماني زندگي مردان فروشكسته و لحظاتِ دوزخي يك فاجعه‌اي اخلاقي و انساني كه تنها ارمغان آن مرگ روح است، مرگ‌اخلاق و انسانيت. جمعيت خسته از روي سنگفرش‌هاي كثيف و سرد بلند مي‌شوند، براي وضو گرفتن، براي نماز خواندن، صداي نفس‏هاي خسته‏اي مهاجران زنداني را مي‌شنوم كه از عمق دل مي‌گويند: الله اكبر! به صداي پير مرد كه ديشب سربازها از پله پنجم روي سنگ‌ها انداخته بود گوش مي‌دهم، صداي لرزانش به گوش مي‌رسد«الحمدلله رب العالمين، الرحمن الرحيم، ملك يوم الدين، اياك نعبد و اياك نستعين»، آيا خدا صداي او را مي‌شنود؟ آيا او درست مي‏گويد كه خداوند« رحمن و رحيم» است، پس چرا به او رحم نمي‏كند؟ آيا خدا انتقام او را خواهد گرفت؟ به ياد خاطرة اسكندر مي‌افتم كه مي‌گفت:« اين‌جا شهر شيطان است و موبايل خدا در شهر شيطان آنتن نمي‌دهد»، با خود مي‌گويم خدا نيز اين مردم را فراموش كرده است، خاطرة «شير محمدارزگاني» را روي ديوار مي‌بينم : چرا يادگاري بنويسم؟ يادگاري‌ام را خدا هم نمي‌خواند.»، ساعت ۸ در اردوگاه باز مي‌شود، مردان و زنان و دختران همچون توده «مردگان» سيل‏آسا به سمت پنجره هجوم مي‌آورند و هركس همچون «اورفئوس» در اين دوزخ عسكرآباد به دنبال «اوريدوس» مي‌گردند، سربازي به من اشاره مي‌كند، ديشب چه كار مي‌كردي؟ مي‌گويم هيچ‌كار، چه مي‌نوشتي؟ به خانواده ام در افغانستان نامه مي‌نوشتم. به صورتم سيلي مي‌زند. ديوار خانه مردگان به صدا در مي‌آيد ،آواز خاطره كفرآميز جمعه سرخك در گوشم طنين‌انداز مي‌شود كه«خدايا! تو هم نيستي»، يادگاري بنيادگل در پيش چشمم مجسم مي‌شود كه تاريخ را بر عكس نوشته است، همچون تقدير باژگون انسان افغانستاني، يادرگاي جميل تاجيك و... .اين‌جا كجا است كه مرگ و نيستي مي‌بارد؟ اين‌جا كجا است كه در كسوفِ اخلاق فاجعة‌انساني مي‌درخشد؟ اين قطعه شعر برشت را با خود زمزمه مي‌كنم« به ياد آر تاريكي و سرماي سخت را، در اين دره كه آه و فغان و ناله و غوغا است» كاش مي‌توانستم آن‌چه را ديدم و شنيدم روايت كنم، اما روايتش ممكن نيست، من، تقصیری ندارم، هيچ‏كس نمي‏تواند اين فاجعه را روايت ‏كند، حتي خدا نيز در باره اين فاجعه سخن نمي‏گويد. گفته‌هايم را با شعری از «ويلفرد اوئن» به پايان مي‌برم، شايد اين شعر بهتر منظورم را بيان كند« در آن‌جا خفتگان نالان بر هم انباشته شده بودند/ فر و رفته در خويش/ حتي دستي نمي‌جنباندند/ شايد مرده بودند/ آن‌گاه كه ور انداز شان مي‌كردم يكي شان از ميان بر خاست/ با چشمان بي‌حركت و چهره‌اي ترحم‌انگييز به من خيره شد/ دستان ضعيفش را گويي به دعا بلند كرد/ چشمان‌اشك‌بار و لبخند بي‌روح او به من فهماند كه در «دوزخ» هستيم.»                        

یک خاطره ازا ردوگاه رفتن یکی از همشهری ها

دیروز صبح باران به شدت می بارید دودله شده بودم که به کار بروم یا نه باالاخره تصمیمم را گرفتم که سرکار بروم ، همیشه کیسه حامل کارت شناسایی و یک دفترچه همراه خود حمل می کردم ولی آن روز چتر همراهم برداشتم ویک لحظه غافل از این که کارتم را بردارم ، اکنون سرکاررسیده بودم در خیابانی در همان نزدیکی ناگهان ماشین پلیس پیشم سبز شد، صدای از درون ماشین : افغان کارتتو بده با لحن خشن بدون اینکه کدام چیزی دیگری بگوید.

ناگهان به یادم آمد که کارتم همراهم نیست ، گفتم کارتم را فراموش کردم همراهم بیاورم


پلیس با لحن خشن گفت سوارشو افغان من نسبت به لحن خشن واکنش نشان دادم ولی نزدیک بود که در همان ابتدای داستان مرا لت و کوب کند باالاخره سوار ماشین شدم مرا در کلانتری درهمان نزدیکی بردند فراموش کردم بگویم در مسیر راه ماشین در گل نشسته بود من را مجبور کرد ماشین گلی را در بین گل هل بدم  تمام لباسهایم گلی و خس شده بود هوا هم بارانی و سرد شده بود ماشین پلیس در حیاط کلانتری توقف کرد چند تا سربازی در حال گشت و گذار بود چندین تا متلک پراند یکی از آنها که در حال جارو کردن حیاط و راهرو بود تمام صورتش را کج ماکوج کرد گفت هی افغان کثافت اگر داخل بیائی سرتو می برم من از شدت سرما در حالیکه باران هم درحال باریدن بود لباسهای خس و گلی شده با خود می لرزیدم سه ساعت در زیر باران و سرما مجبور شدم بایستم و هرکدام از سربازان که می گذشت زخم زبانی می زد بالاخره ساعت 1:30 بعد از ظهر شده بود در برابر سرما به شدت بی طاقت شده بودم به رئیسش که در کنار پنجره نزدیک به حیاط نشسته بود گفتم: می بینی که هوا بارانی و سرد است چرا نمی گذارید حد اقل داخل راهرو بیایم.

با طعنه گفت چند لحظه صبر کن خانه خاله ات می فرستم. خیلی ناراحت بودم هزاران فکرجارباجور از سرم می گذشت ساعت 23 بعد از ظهر بود که دوتا افغانی دیگر را هم آوردند هردو از سرکار دستگیر شده بود لباسهایش این را نشان میداد یکی از آنها چهره خلی نگران و مضطرب داشت بعد از لحظه ای پرسیدم که چه شده چرا اینقدر در فکر و نگران است.

از کارش و پولش که همه سرصاحب کارش مانده گفت: من چندین ماه است که انجا کار می کنم یک قران پول نگرفته ام و کارت هم ندارم چگونه پولم را بگیرم .

اما آنیکی دیگه مقدار شادتر بود از او پرسیدم که کارت دارد یانه گفت من پاسپورت دارم ، گفتم چرا شما را گرفته گفت من پاسپورتم را نشان ندادم، می روم در ااردوگاه کمربندی قم پاسپورتم را نشان می دهم اگر اینجا نشان میدادم هیچ تضمینی نبود که پاسپورتم را پاره نکند.

باالاخره سه نفر شده بودیم ، فراموش کردم بگویم آنها یکش از جلریز و دیگری از دایکندی بودند.

ساعت 2:30 بود ما ،را  سوار ماشین پلیس کردن تا ما را به اردوگاه انتقال دهند در مسیر راه پلیس موبایل یکی از مارا گرفت مشغول بررسی مححتوای آن شد و از قیمت و چند چون آن پرسید، حافظه اش را بیرون آورد به نظرم جای در همان زیر صندلی اش انداخت گوشی را پس داد و گفت رمش گم شد من گفتم به رم گوشی چه کار داشتی؟ ناگهان پلیس سرش را برگرداند و داد زد خفه شو افغانی آشغال و کثافت، بی مصرف واسه من حرف می زنی من چند کلمه ای هم گفتم ولی او را نتوانستم همراهی کنم او بعد از گذشت ده بیست دقیقه در بین ماشین در مسیر راه همین طور چیزهای توهین آمیز و تحقیرآ میزی می گفت از جمله اینکه شما افغانی ها همانند انگل چسپیدید به ما ایرانی ها وقتی که ایرانی می آیید با مزد کم در مرغداری های و سنگبری ها کار می کنید بعد همان سنگ و مرغ را به کشور خودتان صادر می کنیم . به ما نگاه ما عراق را شکست دادیم امروز کشور پیشرفته و مترقی هستیم با شما افغانی ها هرکاری که بکنیم می توانیم هیچ قدرتی و هیچ کسی هم نیست که به  ماچیزی بگوید و یا از شما طرفداری کند ، در اخیر من سکوفت کردم به فکر افتادم راست می گوید در طول سالهای مهاجرت صدها مهاجر بی گناه و بی پناه کشته شده اند خبرش درهیج جای درج نکرده اند و کوچکترین حمایت از مهاجرین هم نمی شود چه سود که من با او به بگو مگو بپردازم .

باالاخره به اردوگاه رسیدم در جلو در اردوگاه  زن و بچه و پیر مرد و بعضی گریان و نالان و منتظر ایستاده بودند غم از چهره هایشان می بارید هروقتی که در ، اردوگاه باز می شد سربازی دیده می شد همه هجوم می بردند تا شاید خبری از مفقود شده اش شده باشد ولی سرش به سنگ می خوردند بالت و کوپ پلیس روبرو می شدند در اردوگاه باز شد ما را در راهرو اردوگاه در مقابل در وردی سالن تفتیش کردند سربازانی که در آنجا بودند بدتر از کلانتری ، بدنم را گشتند موبایلم را به گوشه ای پرت کرد و چیزهای که در جیبم بود همه در سطل آشغال ریخت این برو آن بر هل می داد، صدای ناهنجار نفرت انگیز برفضای راهرو حاکم بود از در و گوشه ی صدای داد و بیداد و جواب مشابه ، خفه شو افغانی کثافت .

رفیقم که پاسپورت داشت همراه ما بود و خوشحال که با نشان دادن پاسپورتش آزاد می شود پاسپورتش را از جیبش بیرون آورد پلیسی که ما را تا اردوگاه آورده بود گوش صاحب پاسپورت را کشید و گفت افغانی خر من گفتم که چرا خم به ابرویت نیاوردی پاسپورت داشتی به نگهبان اردوگاه گفت یک حالی از او بگیرد که فراموش کند پاسپورت دارد من گفتم این چه بی قانونی است که با پاسپورت هم اذیت و توهین و زندانی می کنید.

بازهم عنکرالاصوات در حضور رئیس ومخلفات مقامها دستش را به آلتش برد گفت به اینم کرده که پاسپورت داره و ادامه اش با چندین تا فحش و ناسزا ختم شد. رئیس لبخندی زد گفت همشون را در اتاق شماره 4 که مخصوص با مدرکها بود زندانی کنند با لگد و ضرب چماق مارا وارد اتاق کردن، وارد اتاق شدم فقط دوتا پاکستانی که قاچاقی می خواستند از ایران به طرف ترکیه بروند دستگیر شده بودند با آنها به زبان انگلیسی به صحبت پرداختم که بازهم صدای فحش و ناسزا از بیرون شنیدم فهمیدم که بازهم افغانی آورده است همان وضع که ما گذراندیم آنها هم گذراند با لگد و چماق آنها را نیز وارد اتاق شماره 4 کردند آنها دو نفر بودند اما با کت و شلوار مرتب از ظاهرش معلوم بود که محصل است با همدیگر سلام و علیک کردیم و به معرفی همدیگر پرداختیم بله همان طور که حدس می زدم آنها دانشجو بودند. یکیش دانشجوی دانشگاه قم سال دوم زبان و دیگری اش فارغ التحصیل در رشته اقتصاد از دانشگاه مفید ، از آنها جویا شدم که چه شد که به دام افتادند.

یکش گفت پاسپورتم در خانه جا مانده فقط یک همین روز پاسپورتم را فراموش کردم و به دام افتادم دیگری گفت من تازه فارغ التحصیل شده ام پاسپورتم وقتش کمی گذشته ولی کارت دارم گم شده است از تهران به قم آمده ام دنبال مدارک دانشگاهی ام و دارم به افغانستان می روم او هم نگران و در فکر بود شاید با خودش فکر می کرد چگونه دوباره دنبال مدارکش بیاید و شاید هم عصبانی از رفتار توهین آمیز و تحقیر آمیز که پلیس می نمودند.

باالاخره شب شد بعد از چندین بار تقاضا برای رفتن به دستشوئی و وضواز سربازان عنکرالاصوات که هربار با جواب خفه شو افغانی کثافت ، روبرو می شدیم.

باالاخره در را بازکردند با سیات و سروصدا و چماق به دست مارا اجازه دادند رفع زحمت کنیم، اتاق که با پتوی عسکری فرش شده بود خیلی سرد بود ، لباسهایم با حرارت بدنم تازه خشک شده بود نمی دانم ساعت چند شب بود عنکر الاصوات ها به تعداد هرنفر یک نان لواشی داد، نان را زهر مار کردیم لحظه به لحظه سربازان پشت میله های در به تهدید و فحاشی می پرداخت.

شب سرد و فراموش نشدین بود لحظاتی باهم در باره وضع مان و مهاجرین صحبت کردیم به یاد یهودیان می افتادیم که در چنگ نازیهای المان گرفتار بودند وضع خود مان را با یهودیان آن دوران مقایسه می کردیم و رژیم دیکتاتوری دینی را به نظام نژاد پرستانه هتلری ، آنها می گفت نه فاجعه از آن بالاتر است یهودیان قتل عام می شدند ولی ما چندین بار زنده شده کشته می شویم به ملت ، کشور، فرهنگ... ما توهین می شوند به ما از سگ پست تر رفتار می کنند هیچ رسانه ای خبری از وضعیت ما خبر تهیه نمی کنند فجایع انسانی عجیب غریبی پنهانی و مداوم رخ می دهند. این فاجعه تازگی ندارد چندین سال است که قربانی آن افغانی ها هستند.

متاسفانه دولت ما هیچ راه حل اساسی که منجر به پایان بخشیدن به این فاجعه باشد نمی سنجد فقط در حد تبلیغات و صوری وزیر جابجا می کند و بس چند سال پیش دولت وعده سپرد که به مهاجرین برگشتی زمین برای سکونت بدهد و کار فراهم کند انبوهی از مهاجرین با شور و اشتیاق از کشوری برگشتند اما دولت به هیچکدام از وعده هایش صادق نبود و عملی نکرد نه زمین داد و نه کاری برا شان فراهم کرد.

لذا مهاجرین نومیدانه به سوی کشورهای همچون ایران و پاکستان مراجعت کردند.

ایران از موقعیت کنونی سوء استفاده کرده هرگونه برخورد غیر انسانی و غیر اخلاقی-دینی را برملت رنج کشیده و ستم دیده افغانستان روا داشتند.

 

ما میراث جنگ و جهاد و قربانی اعتقادات خود مان هستیم سرزمینی که روزی پرافتخار ترین سرزمین بود ، دانشمندان همچون ابوعلی سینا، فارابی بلخی، مولانابلخی، سنایی غزنوی... و صدها انسان متفکر دیگر داشت چه شد که امروزه آن ملت دچار این درد و رنج اند همه در شعله یک آتش با هرعقایدی که هست می سوزند.

بنی آدم اعضای یکدیگر نیست ///که در آفرینش ز یک گوهر نیست

چو ایرانی از آتشش کرد خلق/// دیگر خلق را کرد از خاک و خلق

بازهم برگردم به زندان آتشیان ، صبح شد مادر پیرم منتظر پشت در بیرون ، کارتم را آورده بود نگران و مضطرب چشم به در اردوگاه دوخته بود کارتم را تحویل داده بود ولی ساعت ها گذشت خبر از آزادی من نبود نمی دانست که این داخل چه خبر است قلم قادر به بیان این فجایع نیست هیچ کس جزآنانی که تجربه کرده اند قادر به درک این فجایع نیستند اسم من را صدا زدند من گفتم بله جواب شنیدم، زهر مار، بعد از لحظه در را باز کردند همگی که دارای مدرک بودیم با سروصدا و لت کوب مارا به اتاقی که مدارک بررسی می شد برندن با خشونت رفتار می کردند هرکدام مدارک شان رسیده بود با چند تا فحش و ناسزا بررسی می کردند نوبت به من رسید کارتم در دستش بود نگاهی به کارت کرد و باز نگاهی به صورت من کلاه به سرم بود گفت: کثافت کلاهت را بردار چرا کارتت را همراهت نمی یاری ؟ گفتم: امروز فراموش کردم کارت که در جیب جا نمی شود باید با خودش حمل کرد از طرف دیگر شما قانون را رعایت نمی کنید اشاره کردم به برادری که پاسپورت همراهش بود و دوماه وقت داشت گفتم ایشان پاسپورت همراهش هست گرفتید، حرفم ناتمام مانده بود از جایش برخاست  داد زد خفه شو افغانی خر برام زبون در آوردی ؟ به سرباز امر کرد مرا ببرد در بازداشتگاه تنبیه کند که چرا حرف زده ام سرباز مرا با همان روال همیشگی به زندان انفرادی انداختند. چند تا چماغی هم نصیب من شد.

در و پنجره اتاق باز بود فقط میلگرد های جوش داده بود و به شدت سرد بود با خود از سرما می لرزیدم لحظه ی سرما را فراموش کردم چشمم را به درو دیوار اتاق دوختم به سنگ و گچ و آجر اتاق در دلم می گفتم چه قدر بی وفا هستید روزی ما شمارا به این شکل در آوردیم تزئین کردیم اما امروز در آن در بند هستیم به ما نظاره گر هستید.

ساعت های 9 صبح بود دوباره صدا کردند مرا به اتاقی بررسی مدارک بردند دوتا کسی که در آنجا مدارک را در کامپیوتر بررسی می کردند مشغول تهیه توجیهیه ی که افغانی با پاسپورت را رد مرز کرده بود توجیه نامه می نوشت  از شیشه ی که در بین ما قرار داشت توانستم متن نامه را بخوانم و از توضیحاتش به یکدیگر متوجه شدم که نامه را به مقام های بالاتر می فرستد تا توجیه کند که افغانی با مجوز اقامت رد مرز کرده است این بار من سکوت را اختیار کردم تا مبادا مرا رد مرز کند مادرم و برادرهای کوچکم که تنها خر ج آور و کارگرش من بودم در امان خدا بماند.

اگر نه خیلی خوشحال و رئیایی بود برگشتن به کشو.

باالاخره مراآزاد کردند سربازان می خواست دستشویی را تمیز کنم بعد آزاد کند ولی چند نفر دیگر چند لحظه پیش تر از من آزاد شده بود گفت آنها دارند تمیز می کند با لگد از در ورودی به راهرو به بیرون پرتم کردند در بین حیاط مهاجرین در چندین تا صف آماده بار زدن بودند چشم به برادری که پاسپورت همراهش بود افتاد او نیز در جمع آنها بودند. به نشانه خداحافظی دستی تکان دادم او نیز با سر اشاره ی کرد من از در بیرون آردوگاه خارج شدم بازهم همان آنبوه خانواده های مهاجر افغانی نگران و نالان هریک کارتی به دست در پشت در اردگاه منتظر ایستاده بودند
:

غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت‌
پياده آمده بودم‌، پياده خواهم رفت

‌طلسم غربتم امشب شكسته خواهد شد
و سفره‌اي كه تهي بود، بسته خواهد شد

و در حوالي شبهاي عيد، همسايه‌!
صداي گريه نخواهي شنيد، همسايه‌!

همان غريبه كه قلك نداشت‌، خواهد رفت
‌و كودكي كه عروسك نداشت‌، خواهد رفت‌

منم تمام افق را به رنج گرديده‌،
منم كه هر كه مرا ديده‌، در گذر ديده

‌منم كه ناني اگر داشتم‌، از آجر بود
و سفره‌ام ـ كه نبود ـ از گرسنگي پر بود

به هرچه آينه‌، تصويري از شكست من است‌
به سنگ‌سنگ بناها، نشان دست من است

‌اگر به لطف و اگر قهر، مي‌شناسندم‌
تمام مردم اين شهر، مي‌شناسندم

‌من ايستادم‌، اگر پشت آسمان خم شد
نماز خواندم‌، اگر دهر ابن‌ملجم شد

طلسم غربتم امشب شكسته خواهد شد
و سفره‌ام كه تهي بود، بسته خواهد شد

غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت‌
پياده آمده بودم‌، پياده خواهم رفت‌

چگونه باز نگردم‌، كه سنگرم آنجاست‌
چگونه‌؟ آه‌، مزار برادرم آنجاست‌

چگونه باز نگردم كه مسجد و محراب‌
و تيغ‌، منتظر بوسه بر سرم آنجاست

‌اقامه بود و اذان بود آنچه اينجا بود
قيام‌بستن و الله اكبرم آنجاست‌

شكسته‌بالي‌ام اينجا شكست طاقت نيست
‌كرانه‌اي كه در آن خوب مي‌پرم‌، آنجاست

‌مگير خرده كه يك پا و يك عصا دارم‌
مگير خرده‌، كه آن پاي ديگرم آنجاست‌

شكسته مي‌گذرم امشب از كنار شما
و شرمسارم از الطاف بي‌شمار شما

من از سكوت شب سردتان خبر دارم‌
شهيد داده‌ام‌، از دردتان خبر دارم‌

تو هم به‌سان من از يك ستاره سر ديدي‌
پدر نديدي و خاكستر پدر ديدي‌

تويي كه كوچه غربت سپرده‌اي با من‌
و نعش سوخته بر شانه برده‌اي با من

‌تو زخم ديدي اگر تازيانه من خوردم
‌تو سنگ خوردي اگر آب و دانه من خوردم‌

اگرچه مزرع ما دانه‌هاي جو هم داشت
‌و چند بته مستوجب درو هم داشت

‌اگرچه تلخ شد آرامش هميشه تان
اگرچه كودك من سنگ زد به شيشه تان‌

اگرچه متهم جرم مستند بودم‌
اگرچه لايق سنگيني لحد بودم

‌دم سفر مپسنديد نااميد مرا
ولو دروغ‌، عزيزان‌! بغل كنيد مرا

تمام آنچه ندارم‌، نهاده خواهم رفت‌
پياده آمده‌بودم‌، پياده خواهم رفت

‌به اين امام قسم‌، چيز ديگري نبرم‌
به‌جز غبار حرم‌، چيز ديگري نبرم‌

خدا زياد كند اجر دين و دنياتان‌
و مستجاب شود باقي دعاهاتان

‌هميشه قلك فرزندهايتان پر باد
و نان دشمنتان ـ هر كه هست ـ آجر باد

شعر از محمد کاظیم شاعر افغانستانی.

+ نوشته شده در  ۱۳۸۷/۱۱/۱۳ساعت 23:28  توسط محمدسعیدی(هزاره)  |