هزاره پیوند

باران غم

     ناگــــــــــــــهان آسمان تیره و تار شد. ابر غلیظ با چهره سیاه و عبوس اش، جای فضای دلنشین و سبزینه از عکس های زیبای گل های کوکنار را گرفت.
 
     باران غم و ضربات پیهم چپلی های ده نمبری از چهار طرف بر سر و صورت جلالت مآب سوسک باریدن گرفت. سوســــــــک بیچاره که تازه دنیا خوشش آمده بود، یکباره در جاده تنهایی و مظلومیت قرار گرفت. او به هر طرف و بسوی هر کـــسی برای کـمک دوید، ولی متاسفانه بخاطر سابقه لکه دارش فقط و فقط دست رد به سینه اش خورد. 
 
      سوســــک عـــزیز، که دنیا را تنک و هر روز را بیشتر از دیروز بـــــی وفاتر می دید. روز پنجشنبه، بتاریخ 26 مارچ سال 2009م. دل را به دریا زده و تا توانست شـــــراب نوشید. و بعد تلو تلو خوران بسوی چپلی رفته و گفت:"تو خو بچیم رفاقــــــــت ره نفامیدی و آدم نه شدی. حالا هرچه که زده می تانی بزن. مگر از یادت نره که لالایت هــــم آرام نه ششته و کار خوده کده. باز از مه و تو ده میدان معلوم میشه."

+ نوشته شده در  ۱۳۸۸/۰۱/۱۶ساعت 11:22  توسط عبدالله رفیعی  |