هزاره پیوند

شاعر،از پروانه و شمع- تا بامیان دنبال واژه می گردد.

شاعر،از پروانه و شمع- تا بامیان دنبال واژه می گردد

شاعر امروز خوشحال است،چون امروز بلاخره مادرکلانش،بافت خورجین اورا تکمل می کند.فقط تهِ خورجین شاعر کمی سوراخ مانده است،که امروز این سوراخ توسط مادر کلان شاعر،بافته می شود.
شاعر می خواهد با این خورجین که مادر کلانش برای او دوخته است،به دنبال "واژه ها"برود.او می خواهد ناب ترین"واژه ها" را در خورجین خود جمع کند، تا بتواند آن واژه ها را باهم دیگر ببافت و از او" شعر" در آورد.اشعاری با مفاهم گونا گون.او بافتن را از مادر کلانش یاد گرفته است.

بلاخره روز موعود فرا می رسد . شاعرخورجین خودرا بر میدارد تا به دنبال ناب ترین "واژه ها "برود؛امااو نمیداند که کدام طرف برود. با خود یکی دو می کند و بلااخره تصمیم می گیرد که به طرف بیابان برد،چون از نظر او تا به حال واژه های دسته نخورده در بیابانها فقط یافت می شود. شاعربه دنبال واژه ها ناب به طرف بیایانها حرکت میکند.او از چندین تپه و رودخانه و جنگل می گذرد،اما هیچ واژه یِ را پیدا نمی کند که بدرد شعر او بخورد.شاعربعد از این که منزیل طولانی را در بیابان طی میکند،از آمدنش در بیابان به دنبال واژه هایِ ناب پشیمان می شود وتصمیم میگیرد که بر گردد و در جای دیگر غیر از بیابانها به دنبال پیدا کردن واژه  های ناب برود. اودر همین فکر است که ناگهان پروانه ی را می بیند که  با تلاش فراوان و سرعت زیاد در حالکه شاعر نمی تواند بال زدن اورا بشمارد،بسمت کوه های دور دست حرکت می کند.شاعربا دیدن این پروانه،از برگشتن منصرف می شود.او پروانه را دنبال می کند تا ببیند آخرین مقصد این پر وانه که چنین شتابان  می رود کجاست.پروانه همچنان می رود و شاعر به دنبالش،تا اینکه پروانه و شاعر به کوه های بلند که از دور خیلی هم بلند به نظر نمی رسید،می رسند.در کنار این کوه یک خرابه دیده می شود که گویا فعلا کسی در آن سکونت ندارد.پروانه داخل خرابه می شود و یک راست طرف شمع که در کنج خرابه روشن است می رود.پروانه دیوانه وار به دور شمع می چرخد و می چرخد و -می چرخد،آنقدر می چرخد که سر شاعر از تماشای چرخش پروانه به دور شمع گیچ می شود.بال های پروانه آتش می گیرد؛اما پر وانه همچنان بی باک،به دور شمع می چرخد.این جاست که شاعر اولین وناب ترین" واژه"خود را پیدا می کند.این واژه همان "شمع و پروانه" است. شاعر از تما شای این منظره به راز عشق پی می برد.او. از یک طرف به پروانه فکر می کند که چه دیوانه وار عاشق شمع است و شمع چه بی رحمانه بالهای اورا می سوزاند و از طرف دیگر به شمع فکر می کند که تمام وجودش می سوزد وآب می شود،ولی او همچنان روشن می ماند تا پروانه را،حتی برای یک ساعت هم که شده دور خودش نگهدارد.شمع میداند که اگر خاموش باشد پروانه به سوی او نخواهد آمد.

شاعر واژه های شمع و پروانه را بر میدارد و داخل خورجین خود می اندازد و خرابه را ترک می کند.او باز هم دنبال واژه های ناب راه میفتد.این بار آنقدر دنبال واژه های ناب می گردد که کفشهایش پست سیر می شود،تیاغش سوزن،اما او هنوز واژه دیگر را پیدا نکرده است.تا بستان تمام می شود و فصل خزان میرسد.شاعر همچنان به دنباله واژه های ناب است که ناگهان به باغ بزرگ می رسد.باغ که چهار طرفش دیوار ندارد و یک سرک که دوطرفش دو چوکی برای نشستن هست از وسطش رد شده.
شاعر که خیلی مانده و کوفته هست،درمیان باغ رفته و روی یکی از این دو چوکی می نشیند تا ماندگیش برطرف شود.اودر حال که روی چوکی نشسته است،چشمش به برگهای رنگا رنگ روی سرک می افتد که گویا بخواطر فصل خزان است.او از این رنگها که گویا خدواند تمام رنگهای طبیعت را در این جا به نمایش گذاشته است،خیلی خوشش می آید.انگار شاعر این بار می خواهد واژه ی"خزان"را هم در خورجین خود بیندازد.شاعر آهسته آهسته در میان برگهای رنگین قدم بر میدارد تا مبادا برگها زیر پاهای او له شوند.همچنان که شاعر میان برگها قدم بر می دارد،باد برگهای رنگین را از لا به لای پاها و کنار دستان او به پر واز در می آورد.شاعر با دیدن شگفت انگیز ترین صحنه طبیعت (یعنی رقص برگها با موسقی باد)حیرت زده می شود و دوست دارد او هم بیشتر با برگهای رنگین اونس بگیرد.او خودرا در میان انبوه از برگهای رنگین فصل خزان پرت می کند و در میان برگها گم می شود. باد برگهای رنگین را از روی شاعر کم کم به رقص وا میدارد.روز کم کم جای خودرا به شب می دهد.شاعر از لا به لای برگها به آسمان خیره می شود و به ستاره ها که تازه از خواب بیدار شده اند نگاه می کند. او ستاره ها را می بیند که یک یک روشن شده و به طرفش چشمک می زنند.

با دیدن ستاره ها شاعر نا گهان به پرواز در می آید و غرق می شود در میان ستاره ها،شاعر هر ستاره ی را که می بیند، خوش حال است.اوعلت این خوشحالی را از یکی از ستاره ها می پرسد،ستاره به او می گوید امشب عروسی است.عروسی که؟عروسی زهره و مشتری.شاعر خودرا در میان جمعیت ستاره ها گم می کند،او هم به سمت که جمعیت حرکت می کند به راه می افتد،تا اینکه به خانه ی مجلل میرسند که همانجا عروسی زهره و مشتری است.او در میان ستاره چشمش به خورشید که درخشان ترین ستاره بین همه ی ستارگان است،می افتد و در کنارش می رود.شاعر از خور شید می پرسد:همه ستاره ها هست ولی "زمین"کجاست؟ خورشید به او جواب میدهد که زمین سه روز است که در عذای از دست دادن خدای خدایانش  نشسته و سخت غصه می خورد.شاعر باز می پرسد:این خدای خدایان در کدام قسمت زمین هست؟خورشید می گوید:ای غریبه تو اگر می خواهی دقیق از احوال زمین با خبر شوی برو از آن دختر زیبا که در کنار زهره نشسته بپرس،آن دختر زیبا که اکنون پژمرده است مهتاب است،مهتاب عاشق زمین است و همیشه پروانه وار دور زمین می چرخد.هیچ شب نیست که زمین در بستر مهتاب نباشد،اما این سه روز زمین سخت زانوی غم بغل کرده و با مهتاب هم قهر است.ای  غریبه تو اگر می خواهی حال زمین را بدانی برو در سر زمین راز ها.شاعر و خورشید در همین گفتو گو هست که یکدفعه شاعر با صدای تراکتور کشاورز که از سرک وسط باغ رد می شود،از خواب بیدار می شود.شاعر جز اینکه خورد شدن برگهای رنگین زیر ارابه های غول پیکر تراکتور را به تماشا بنیشیند،دیگر کار کرده نمی تواند.

شاعر به فکر سرزمین راز ها فرو رفته که ناگهان طوفان شدید بسوی او می آید،او خورجینش را محکم می گیرد تا باد طوفانی خورجینش را نبرد؛اما ناگها خورجین از زیر بغل او کنده می شود و در میان طوفان ناپدید می شود.شاعر به دنبال خورجینش می دود،خورجین در میان طوفان.شاعر همچنان طوفان را دنبال می کند تا به خورجینش برسد.

طوفان و شاعر به دنبالش از کوه های بلند و رود خانه های پر آب و خانه های خرابه میگذرند تا این که از دور دستها شهری نمایان می شود. شاعرهرچه که به شهر نزدیک می شود،هوا طوفانی تر میشود.او  بدنبال طوفان به شهر میرسد.آسمان شهر تاریک است،کوچه ها خلوت.فقط صدای طوفان است که سکوت این شهر را میشکند.

طوفان خورجین شاعر را می برد در کنارتکه سنگهای که از پیکره بودا جدا شده است رها می کند،شاعر می دود که خورجینش را بر دارد،ناگهان چشمش به راهب بودای می افتد که در جای خالی بودا دیوانه وار می رقصد و دمبوره می زند،شاعر از دیدن این صحنه به یاد شمع و پروانه وزمین و مهتاب می افتد.او می خواهد نزدیک"صلصال" شود تا خورجینش را بر دارد که ناگهان پیر زنی اوراصدا می زند:نرو،نرو  نزدیک راهب نشو او از مرگ بودا دیوانه شده،این چهل شبانه روز است که نه غذا خورده و نه آب،او یکسره در جای خالی بودا میرقصد و دمبوره می زند تا بودا زنده شود.تو اگر جلو تر از این بروی ممکن است تورا بکشد.نرو.شاعر از پیر زن می پرسد:آیا این شهر شهر راز ها است؟پیزن،بلی این شهر شهر راز هاست.چهل روز از سومین ویران شدن این شهر میگذرد.بار اول این شهر توسط سربازان چنگیز ویران شد،بار دوم توسط عبدالرحمن واین بار توسط طالبان چهل روز پیش ویران شده.
اما شاعر به خورجینش نیاز دارد.او با چه زحمت این واژه ها را جمع کرده است،نمی خواهد به راحتی آنها رااز دست بدهد.شاعر آهسته آهسته گام بر می دارد تا خورجینش را بردارد که یک دفعه راهب بودای به او حمله می کند.
شاعر بهوش می شود.و در عالم بهوشی خودرا در شهر بسیار زیبای میابد،شهر پر جمو جوش که هر طرفش برق می زند و همه مردم شهر لباسهای نو در تن دارند.گویا منتظر کسی هستند.جارچی شهر ،جار می زند:آی مردم بگوش باشید پاد شاه وارید شهر می شود،آی مردم بگوش باشید پاد شاه وارید شهر می شود.دیری نمی گذرد که پاد شاه سوار بر ارابه ی با انبوه از سر بازانش می آید.در دست راست پاد شاه جام شراب و در دست چپش خرمن موهای آغه برق می زند.شاعر خودرا با جمعیت نزدیک می کند.اواز زنی می پرسد که این کدام پاد شاه است، زن به او می گوید:او شاران است و در کنارش هم آغه بِگوم همسر شاران است.میر شاران امروز می خواهد به زیارت صلصال و شه مامه برود.
دوطرف سرک که میر شاران می خواهد از آن عبور کند،انبوه از جمعیت منتظر دیدن میر هستند  و شادی کنان طبل و دمبوره می زنند و آواز می خواند.کمی آن طرف تر تعداد از تا جران که کمی لباسهایش با بقیه مردم متفاوت است،منتظراند تا هر کدام هدیه های را به میر شاران میر غرجستان بدهند.
شاعر تا می تواند از فرصت استفاده می کند و ناب ترین واژه هارا در خورجین خود جمع میکند.
امروز همه مردم این شهر خوشحال است.تعداد از تجاران شهر مشغول زر پوش کردن شه مامه است. گویا امروز عروسی صلصال و شه مامه است.

شاعر در حال تما شا کردن این صحنه ها است که نا گهان  لشکر عظیم را می بیند که به طرف شهر حمله می کنند.او دست و پای خود را گم می کند،می خواهد فرار کند اما هر طرف که می دود لشکر از همان طرف به سوی او می آیند.لشکر یان مهاجم چهار طرف شهر را گرفته است.شاعر می رود تا میر شاران را خبر کند که لشکر مهاجم طرف شهر می اید،اما او یکدفعه متوجه می شود که هزار سال از آن زمان گذشته،او انگار خواب بوده است.

لشکر مهاجم به شهر حمله می کند و همه مردم شهر را از دم می کشند،آنها حتی به اطفال خورد سال هم رحم نمی کنند،زنان را اسیر می کنند،اموال مردم شهر را به تاراج می برند.سر کرده لشکر به سربازان خود دستور می دهد که خانه به خانه بگردند حتی یک نفر هم نباید زنده باشد چون اعلا حضرت عبدالرحمن صاحب گفته که هزاره ها باید قتل عام شوند.شاعر در پس یک خرابه پنهان شده تااز مرگ نجات یابد،او از سراخ دیوار به لشکر مهاجم نگاه می کند و می بیند که لشکریان مهاجم چکونه به زنان و کودکان تجاوز می کنند.زنی که پسر یک ساله اش در بغلش هست در مقابل متجاوزین مقامت میکند،سرکرده لشکر مهاجم به سربازش دستور می دهد که پسر این زن را با تیر کمان بزند و بکشد چون او هم چند سال بعد مرد می شود.سر باز کمان را می کشد که تیر را رها کند شاعر با دیدن این صحنه نا خود آگاه خودش را طرف زن هزاره پرت می کند و خودرا سپر بچه یک ساله هزاره می کند،سرباز تیر را رها می کند تیر درست به سینه شاعر می خورد اما کاری نیست،شاعر فرار می کند و از ترس اصلا پشت سرش را هم نگاه نمی کند.صدای از یکی از غار های اطراف بودا بگوش شاعر می آید که می گوید:شاعرا!یافتی آن واژه های ناب را؟- رقص خون بر دامن قصاب را؟،شاعرا!دیدی شه مامه و صلصال را؟- نیزه ها بر حلقوم اطفال را؟

در همین اثناست که تکه سنگ بزرگ از پیکره بودا پایین می افتد و با سر وصدایش شاعر بهوش می آید.شاعر وقتی بهوش می آید سرخودرا در بغل دختر زیبای می بیند،دختری با چشمان بادامی،ابرو ماه نو، صورت ماه چارده،دختر وقتی می بیند شاعر چشمانش را باز کرده و به هوش آمده،از او می پرسد:دنبال چه هستی؟واژه؟ من ناب ترین واژه ی تو هستم"دختر هزاره" دختر هزاره ناب ترین واژه هست؛اما شاعر اینگار صدای را نمی شنود،او بیش از این که عاشق واژه "دختر هزاره"شده باشد،عاشق خود او شده،چشمان شاعر در صورت دختر هزاره مات شده است،او دوست دارد کمی بیشتر سرش در بغل دختر هزاره بماند؛اما دختر هزاره سر شاعر را به زمین می گذارد و به شاعر می گوید من باید برم کار دارم

دخترهزاره می رود.شاعر صدا می زند: ای دختر هزاره!بگو نامت چست؟-من نامم شرین است"شرین هزاره"امروز هم عروسی من است،باکی؟با خالق"خالق هزاره "خالق من را یک روز در کنار نهر کوثر دید و عاشقم شد،بعد "بابه" را برای خاستگاری از من فرستاد و من هم قبول کردم، تو هم اگر می خواهی در مراسم عروسی ما شرکت کنی بیا از دنبال من،شاعر خورجینش را بر میدارد و به دنبال دختر هزاره راه می افتد.دختر هزاره از میان گلهای رز،نرگس،صدبرگ...رد می شود،دامن درازش روی گلها کشیده می شود و گلها به نشانه تعظیم سرهای خود را خم می کنند. دختر هزاره و شاعر از میان  چندین باغ گل و نهرهای بزرگ آب می گذرند  تا این که به قصر مجلل می رسند که گویا عروسی شرین وخالق در همین قصر است.دختر هزاره که همان شرین هزاره سر کرده ی چهل دختران است،شاعر را به داخل قصر تعارف میکند.

داخل قصر جمعیت خیلی زیاد هست که گویا منتظر ورود شرین بوده اند.با ورود شرین به قصر همه به نشانه احترام از جا بر می خیزند و برای او دست می زنند و هورا می کشن،شرین هزاره در چوکی که مخصوص او تدارک دیده شده می شیند و بیست دخترجوان طرف راستش و نوزده دخرجوان هم به طرف چپش می شیند،در واقع این ها همان چهل دختران است.لحظات نمی گذرد که نغاره چی ها و طبل زنان از ورود شخص بزرگ خبر می دهد،فرشته ها به دو طرف قصر صف بسته اند و بگونه ی نظام استاد شده اند،و نغا ره چی ها هم بگونه ی خاص نغاره می زنند،در وازه ها باز می شود و یکی از فرشتگان می گوید:بابه و خالق وارید می شود.بعد پیرمرد پشمینه پوشی با پسر جوان که گویا خالق هست وارد قصر می شوند،فرشتگان که دوطرف سالن قصر استاده است به بابه و خالق سلام می دهند و بعد همه ی مهمانان به احترام بابه و خالق استاد می شوند.بابه و خالق در جایگاه خاص که برای آنها تدارک دیده شده است می شینند و فرشته ی جامهای شراب را می اورد  اول به بابه و بعد به خالق و شرین و بقیه مهمانان تعارف می کند.هر کس یک جام شراب برای خود بر می دارند و می نوشند،سرورسرخوش هم در این مراسم هست،او دمبوره می زند و میخوداند:-چشمان مست یاره-چون آهوی رمیده،سر مست و پر خماره-ابروی کج کشیده،اکنون خورجین شاعر پر از واژه های ناب شده است.او در تماشای مراسم غرق است که ناگهان با خوردن پوتن سرباز امریکای به پشتش از خواب بیدار می شود.چهار طرف خودرا نگاه می کند می بیند که در بامیان است در شهر راز ها و در کنار خورده سنگهای پیکره بودا خوابش بورده،شاعر لحظه ی به شهر خیره می شود،شهر خیلی ساکت به نظر می رسد.اوخانه های کاه گلی و ویرانه های نمیه سوخته را می بیند.شاعر بادیدن این واقعیت های تاریخی دیگر خورجینش پر از واژه های ناب شده است.او دیگر گل و بلبل و شمع پر وانه را از یاد می برد.

گویا شاعر را دوباره کسی صدا می زند،بلی صدای مادرم هست.(ورخی   ورخی    ورخشو بچیم پاس شده،امروز سر کار نموری؟ ام صبا نمازم نخواندی...)

در جمهوری سکوت با نقد و نظر بخوانید.

+ نوشته شده در  ۱۳۸۹/۰۱/۲۱ساعت 23:28  توسط محمدسعیدی(هزاره)  |