هزاره پیوند

چشمه ی قبرستان

در سالهای نه چندان دور در منا طیق هزاره جات به علت دور بودن فاصله خانه ها از همدیگر و همچنین خرابه های زیاد وکوهستانی بودن منطقه، بلا ویا جن و الخاتو زیاد گذر می کرده است. و همچنین در افسانه های این مردم از الخاتو زیاد گفته شداست. الخاتو در افسانه ها یک زن وحشتناک و بد قواره است،طوری که دهنش از این گوش تا آن گوشش پاره است و چشمان کشیده و خون الود دارد،زبانش دراز و دو نیش بزرگ برای خوردن جگر انسان ها دارد.الخاتو همیشه در خانه های خرابه و نزدیک قبرستانها زندگی میکند و به گفته مردم این مناطق،تازه مرده ها را اگر تا چند شب هوش (نگهبانی) نکنند،الخاتو فورا آمده و جگر مرده را با ناخنهای تیزش در می آورد و خام خام می خورد و لذت میبرد.

داستان نوعروس ۱۸ ساله

قریه که نوعروس تازه در ان زندگی می کند از دیگر قریه ها خیلی فاصله دارد ودر بین دو کوه که در دوطرف قریه هست اهاته شده است.کوه ها به طور سیخ و بلند است که انگار روی سر ادم میریزد.به گفته مردمان این قلا(قریه)، این کوه ها توسط یک ملای اجنه کافر جادو شده و هیچ وقت رویش علف سووز نمیکند و کسی جرائت ندارد که تا بالایش برود.تمام این کوها پوشیده از ریگهای سیاه است.

کلی نفوذ قریه بیست خانه بیشتر نیست و در این قریه عروس را تازه از یک قریه دیگر آورده بودند که زیاد آشنای به این قریه نداشت.

شرح ماجرا: شش ما بیشتر نبود که پدرم مرا به این قریه داده بود و خانه شوهر من پیش یک کوه سیاه بود که اگر کسی برای اولین بار این کوه را می دید فکر می کرد کوه پاین می ریزد.در دامن کوه قبرستان بود که نزدیکترین خانه به قبرستان خانه ما بود ودر کنار قبرستان چشمه ی آبِ بود که فقط در فصل بهار آب داشت.هنگام غروب افتاب من رفته بودم تا سرگینهای گابها را که در زیر افتاب پهن کرده بودم جمع کنم تا شب اگر باریش بارید انها دوباره تر نشود چون دیگه هزومهای که داشتیم تمام شده بود و برای گرم نگهداشتن خانه و پختن غذا فقط همین سرگین ها مانده بود،بخواطر همین کمی دیرتر خانه آمدم.در خانه آن شب مهمان امده بود .خُسور مادرم(مادرشوهر) خیلی ناراحت شده بود که من چرا دیر آمدم. من که آمدم خانه« گفت: تو کسکوی خور شری مرده کجا رافته بودی خانه میمان آمده نه آب داریم نه نان اگر خودم کارای خانه ره انجام داده میتانستوم که تو شیری مرده ره چیز موکدوم،تو هیچ ده کاریم نبودی،بلا ده پس تو شنه».

من با عجله دیگ را بار کردم و زیرش اتش گذاشتم ورفتم طرف دیگه کارهای خانه .تا دیگه کارای خانه ره انجام دادم شب دیر شد. آب ده خانه نبود کوزه را گرفتم که بروم پس آب- اول گفتم بروم چشمه قلا(قریه)، ولی چشمه قلا از خانه ما خیلی دور بود. با خودم گفتم میروم از چشمه قبرستان آب میارم، همین که طرف چشمه قبرستان که تا خانه ما ده دقه بیشتر نبود حرکت کردم کمی تر سیدم، ولی رفتم و اصلا بروی خودم نیاوردم.

هوا خیلی تاریک شده بود هرچه که از خانه دور تر می شدم بیشتر میترسیدم، همین که راه می رفتم بنظرم صدای پا هایم یک رقمی دیگه شده بود فکر می کردم دونفر راه میره.بازهم به روی خودم نیاوردم و به راه رفتن به طرف چشمه قبرستان ادامه دادم . در راه چشمانم از ترس چهار طرف می چرخید و هرچیزی سیاهی را به یک چیز زنده تشبه میکردم .موقع راه رفتن تند تند پشت سرم را نگاه میکردم. تا وقت به کج گردی نرسیده بودم نور ضعیف چراغ خانه معلوم می شد،وقتی از کج گردیشی رد شدم دیگه واقعا ترسم شدت بیشتر گرفت با هزار ترس و لرز به چشمه قبرستان رسیدم.

وقتی به چشمه رسیدم دیگه خیلی ترسیده بودم، تمام حواسم جمع بود که حالا نکنه صدای از مرده ها بیشنوم. کوزه را گذاشتم زیر آب، آب خیلی کم بود باید صبر می کردم تا پُرشوه. رنگ آب بنظرم سرخ مالوم می شد. بجز صدای آب که داخل کوزه می ریخت دیگر صدای شنیده نمی شد. من تمام حواسم به قبرستان بود. خیلی ترسیده بودم، که یک دفعه متوجه شدم صدای آب که داخل کوزه می ریزه تغیر کرد، مثل آب صدا نمی داد یک صدای باریک انگار از داخل آب می آمد.صدایش شبیه صدای یک زن ضعیف بود.باخودم گفتم شب است خُب در شب صدا ها تغیر می کند. دیگه کوزه تقریبا پُر شده بود. کوزه را از زیر آب برداشتم که بگذارم روی دوشم کوزه خیلی سنگین شده بود.پیش از این وقتی پر لبریز هم میکردم این قدر سنگین نمی شد.به زحمت کوزه را تانستم روی دوشم بگذارم همین که که کوزه را روی دوشم گذاشتم خواستم حرکت کنم که یکدفعه یکی کشید مرا به طرف عقب،ازترس تمام بدنم شول شد و یک دفعه همه بدنم یخ شد. زود پشت سرم را نگاه کردم دیدم هیچ کسی نیست با خود گفتم شاید این چیزها بخواطر شدت ترس من است. دیگه خیلی وحشت کرده بودم. زود حرکت کردم. همین که دوقدم رفتم انگار یکی صدازد:« آب کوزه ات کثیفه دوباره پرکو»

تمام موهای بدنم سیخ شد،یک دفعه اینگار قلبم از کار افتاد،نمیدانستم چه کارکنم، با صد ترسو لرز یواش صورتم را به طرف راست کج کردم و با زیر چشمی پشت سرم را نگاه کردم بازهم کسی نبود. دوباره صورتم را برگرداندم تا به راهم ادامه بدهم.تمام بدنم از ترس سست و بی حرکت شده بود.به سختی توانستم پای راستم را از زمین بردارم که یکدفعه دیدم چند قدم اون طرف تر یک چیزی سفید سرراه است.

اول فکر کردم شاید کدام سنگ منگ باشد که من از ترس اورا این طوری میبینم، ولی یک دفعه به یادم آمد که از طرف خانه که می آمدم اینجا هیچ چیزی نبود. خیلی تر سیده بودم نه طرف قبرستان رفته میتانیستم، نه طرف خانه. با خودم گفتم میرم از آن طرف قبرستان از راه دیگه میرم(یک راه از آن طرف قبرستان هم به طرف قلا بود ولی به خانه ما کمی دورتر بود)بازهم با صد ترس و لرز پاهایم را به سختی از زمین بلند کردم بر گشتم طرف قبرستان همین که صورتم به طرف قبرستان شد یک دفعه متوجه شدم که یکی از قبرهای قبرستان بازشده خاک هایش در کنارش است ودیگه هیچ کس هم نیست.تمام بدنم اینگار از کار افتاد و از بس ترسیده بودم کوزه که در شانه ام بود به شدت تکان میخورد و اب هایش روی لباسهایم می ریخت.خوب به قبر نگاه کردم متوجه شدم که این قبر مال همان زن بیچاره است که چند روز پیش شوهرش اورا بخواطر این که نان را کمی دیرتر برایش آورده بود،زیر مشت و لگد گرفته بود و آخرش اورا کشته بود.خوب یادم بود که اون زن بیچاره از فقر شبها غذا نمی خورد تا شکم بچه های کوچک و شوهرش را پُر کند.

از یک طرف ترسیده بودم واز طرف دیگه به یاد آن زن بیچاره افتادم خیلی زن خوب بود.

جرئت نکردم بروم از اون راه، از مردم شنیده بودم که الخاتو یک چادر سفید دارد و صورتش خیلی وحشتناک است ولی اگر قرآن داشته باشی الخاتو با کسی کار ندارد.با خودم گفتم این سفیدی حتما الخاتو است حالا چطوری از دستش زنده بیرون شوم او حتما مرا همینجا میخورد.من در جیبم قرآن نداشتم. سوره حمد را که از حفظ بر بودم با هزار لکنت زبان،نیمه نصفه خواندم و تمام نیرویم را جمع کردم تا بتوانم پاهایم را حرکت بدهم واز همین راه بروم طرف خانه. پاهایم اصلا حرکت نداشت بازهم با هزار ترس و لرز طور که نگاهم را از ترس به چهار طرف می چرخاندم و بیشتر روی همان سفیدی تمرکز میکردم ، یواش یواش حرکت کردم وقتی به ان سفیدی نزدیک شدم یک دفه متوجه شدم که اینگار تکان خورد.سفیدی وقتی تکان خورد ترس من چند برابر شد.احساس میکردم دیگر کارم تمام است.میخواستم جیغ بزنم هرکار کردم صدایم بیرون نیامد.چاره نداشتم جز اینکه آیه حمد را خوانده یواش یواش از کنارش تیر شوم وقتی جلویش رسیدم خواستم از انطرفش تیر شوم ولی او بطور خزک خزک از سر راه من کمی رفت او طرف تر با هزار ترس و لرز با نیم نگاهی به طرفش سیر کردم کمی از چهرش رادیدم. وای خدای من این زن که نه دهن گوشاد دارد ،نه چشمان کشیده و خون آلود و نه قیافه وحشتناک، این زن اگر الخاتو نیست پس چه بلای است.وای این زن چقدر شبیه آبه ال جوما است(همان زن ضعیف که توسط شوهرش کشته شد).

وقتی فهمید این زن یک مرده است همان ابه ال جوما است که قبرش باز بود،از ترس نزدیک بود همانجا بیفتم از شدت ترس تمام بدنم میلرزید

وقتی از کنارش رد شدم به سرعت می دویدم اینگار من اصلا نفس ندارم چون در روزهای عادی اصلا نمیتانستم این طوری بدوم آنهم با یک کوزه پر اب همانطور که به سرعت میدویدم از پشت سرم صدای آمد که می گفت:« طایره جان! از او یخ خود یک کم ماره نمیدید؟ »از ترس هم میدویدم و هم طرف نور کم چراغ خانه نگاه میکردم که کی مالوم میشه وقتی کج گردی را رد کردم ونور ضعیف چراغ موشی خانه را که همیشه پیش دریچه بود دیدم کمی از ترسم کاسته شد، یک کمی خوشحال شدم.

نزدیک خانه که رسیدم صدای خسور مادرم می آمد« او کسکوی خور شری مورده رافته او بیاره یا او جورکه او پدر نالد مو از دیست از و پدرنالت بیخی پکو شدی،او باچه بی غیرت تو یک زن خورم نمیتانی اداره کنی؟اونه بچه بوگی آته ال جوما ره که که وقتی خاتونشی نان دیر اورد چطور قپه کد زد ده سرخاگا رایی کد»

به سختی خودم را رساندم خانه.وقتی جلوی دروازه خانه رسیدم خسورمادریم آمد قبل از هرچیزی دو خوب چپاک کشیده زد به صورتم طوری که برای لحظه ی تمام ترسهایم از یادم رفت.

ماجرا را برای خسور مادرم گفتوم که این طوری من قبر آبه ال جوما ره باز دیدوم و حتی صدای ضعیفش را از داخل اب شنیدوم. گفت:« تو کسکوی خور ایقدر دوروغ از کوجا یاد گرفتی؟الی اوطورا مونی که از زیر سوته مه خلاص شوی؟میمو ده خانه گشنه منده تو موری لنده بازی؟از روز اول انمو پدرنالت باچه خوره گفتوم که زن کاکه نگر که یار دره-سر سنگ چل نشی که مار دره.خیره الی باشه پسان ما در تو پدر نالت کار داروم» .

نوعروس که از ترس رنگش سرخ شده بود هیچ کس از خانواده همسرش حرفهای اورا باور نکردن و به او تهمتهای ناروای دیگر زدند و گفتند که ترس تو هم بخواطر همین کارهایت هست .فردا وقتی مهمان از خانه بورد تکلیفت را روشن خواهیم کرد.

نوعروس که خودرا بی پناه احساس میکرد و از طرف دیگر هنوز تمام بدنش از ترس شول شده بود،به زحمت توانست از مهمان پذیرای کند.بعداز اینکه همه نان خوردن و وقت خواب شد،چون در خانه مهمان بود زنها باید در آتش خانه(آشپزخانه)میخوابیدن. در آتش خانه جا برای خوابیدن کم بود جاهای اصلی را مادر شوهر عروس با خواهر شوهرهایش خوندی شدند.نو عروس خانه مجبور شد پیش کوزه های آب روی نمی ها بخوابد.

فردا صبح وقتی همه برای نماز از خواب بیدار شدند،عروس را هرچه خسورمادرش صدا زد از خواب بلند نشد،هرچه اوره تیله کدن آو ده روی شی انداختن از خواب بیدار نشد.ملا قریه را خبر کردن وقتی ملا امد که تائز بنویسد میخواست به صورتش کوف کند که که دید چشمان عروس مات شده به سقف خانه و دیگر تکان نمی خوره.ملا ورخطا ورخطا نظم دست اورا دید وگوشش را روی قلبش گذاشت دید کار از کار تیر شده

خبر بردن به پدر و مادر عروس که فردا برای دفن جنازه دخترش بیایند.

فردای آن شب بعد از ختم مراسم آته ال جوما وارخطا وار خطا به طرف ملا آمد و از ماجرای دیشبش برای ملا تعرف کرد و گفت:«دیشب تاصبح زنم را میدیم که آماده بچه کوچکم ره بغل کرده شیر می دهد.هر کار که میکردم جرئت نمی کردم که طرف برم یا طرفش سیل کنم هربار خواستم طرفش برم ناگهان ناپدید می شد.ملا صاحب من سخت در عذاب وجدانم من خیلی کار بد کردم خدا خبرکه هیچ این گناه بخشودنی نیست.»

فردای آن روز ملا تمام مردم قریه را در مسجد جمع کرد و خودش بالای منبر رفت و برای مردم قریه سخرانی کرد و از"زن" و مقام زن در اسلام گفت و گفت که زن هم حق زندگی دارد و او برده و خدمت کار ما نیست که هر طور میل ما باشد با او رفتار کنیم وخیلی چیزهای دیگر در باره مقام زن گفت.مادر زن نو عروس از این که حرف عروسش را باور نکرده بود چند مدت هم او را آزار داده بود سخت در عذاب وجدان و پشیمانی قرار گرفته بود و در دلش گفته بود که خود او هم یک زن است و باید خود را باور کند.

این برای اولین بار بود که مردم قریه از زبان ملا در باره مقام زن سخن می شنید.

وسلام محمد سعیدی

+ نوشته شده در  ۱۳۸۹/۰۶/۲۸ساعت 20:29  توسط محمدسعیدی(هزاره)  |